جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲
پیش دلسوزان درآر آن شمع بزمافروز را
تا بیاموزد ز جان دردمندان، سوز را
تا جهان از پرتو شمع جمالش روشن است
هیچ رونق نیست خورشید جهانافروز را
زخم اگر دانم که از دست بلورین وی است
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۴
ساقیا! خیز و بیار آن آب رنگ آمیز را
وان حریف تلخ شیرین کار شورانگیز را
جز حدیث رندی و قلاّشی از رندان مپرس
ما چه می دانیم رسم توبه و پرهیز را
گو بیا از عاشقان آموز اندر نیم شب
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۱
ای جبینت ماه و رویت آفتاب
می فتد بر خاک کویت آفتاب
گرد عالم هست سرگردان چو من
روز و شب در جست و جویت آفتاب
فتنه می یابد ز مویت روزگار
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۲
حدیث عشق میسّر کجا شود به کتابت
که نام عشق بسوزد سر قلم ز مهابت
زهی سعادت آن کس که پای بند کسی شد
بریده از همه پیوند و خویش و اهل و قرابت
به شب رسید دگر بار روزم از غم هجران
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۶
این چه شمع است که در مجلس مستان برپاست
وین چه شور است که از باده پرستان برخاست
این چه نور است که اندیشه در او حیران است
آن نه روی است که آن آینه لطف خداست
دی به سودای تو در باغ گذر می کردم
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۸
یاقوت شکربار ترا لذّت قند است
یک بوسه از آن لعل شکر بار به چند است؟
زنهار از آن غمزه عیّار که دایم
با کیش کمان باشد و با تیر ، کمند است
ما از هوس قدّ تو بر خاک نشستیم
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۰
سر معشوق بر بالین ناز است
سر عشّاق بر خاک نیاز است
عذارت خستگان را جان فروز است
جمالت بیدلان را دلنواز است
غمت افتادگان را دستگیر است
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۱
دلم متاب که هجران سینه تاب بس است
چه دورم از رخ خوبت همین عذاب بس است
بدان دو حلقه که حلق دلم همی تابی
چو جان ز حلق برآمد دگر متاب بس است
درون حلقه دلم تابه کی ز خون جگر
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۵
آن چه شمع است که از چهره برافروخته است
که چو پروانه دل سوختگان سوخته است
دهن دوست که تنگی ز وی آموخت دلم
دُرفشانی مگر از چشم من آموخته است
آتشی از دل او در دل من می افتد
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۴۳
از تو تا مقصود چندان منزلی در پیش نیست
یک قدم بر هر دو عالم نه که گامی بیش نیست
معنی درویش اگر خواهی کمال نیستی است
هر که را هستی خود باقی ست او درویش نیست
تا تو ناکامی نبینی کی توانی یافت کام
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۵۰
عمرم همه در آرزوی روی تو بگذشت
و آشفتگی حال من از موی تو بگذشت
افسوس بر آن نیست که بگذشت مرا عمر
افسوس بر آن است که بی روی تو بگذشت
خون شد دلم از حسرت و از دیده بپالود
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۵۱
دوش در سودای او بر من به بیداری گذشت
روز روشن گشت و بر من چون شب تاری گذشت
از حساب زندگانی کی برد عمری که آن
گاه در جان کندن و گاهی به بیماری گذشت
بر رخ چون زعفرانم اشک گلناری چکد
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۶۱
بویی ز سر زلف به عالم نفرستاد
کاندر پی او قافله غم نفرستاد
تا طرّه او روز جهان را به شب آورد
مهتاب رخش نور به عالم نفرستاد
فریاد من از دست طبیب است که دانست
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۶۳
چه فتنه ای ست که ناگاه در جهان افتاد
چه آتشی ست که اندر نهاد جان افتاد
دل از میان غمت بر کنار بود ولیک
به آرزوی کنار تو در میان افتاد
گل از خجالت رخسار تو برآمد سرخ
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۶۵
گل رنگ نگار ما ندارد
بوی خوش یار ما ندارد
ماییم و دیار بی نشانی
کس میل دیار ما ندارد
ما کار به کار کس نداریم
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۷۷
صبا آمد به من بوی تو آورد
نسیم زلف دلجوی تو آورد
همی جستم دو عالم را بهایی
صبا یک تاره موی تو آورد
بر آن نقّاش قدرت آفرین باد
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۷۹
چند دلم ز آتش فراق بسوزد
در غم هجران ز اشتیاق بسوزد
تا به کی آن راست قد قول مخالف
پرده عشّاق در عراق بسوزد
آه که گر آه برکشم ز فراقش
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۸۴
گل همچو رویت زیبا نباشد
نرگس چو چشمت رعنا نباشد
دردی چو دردم مشکل نیابی
حالی چو حالم رسوا نباشد
بیمار خود را هم پرسشی کن
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۰۱
من نشنیدم که خط بر آب نویسند
آیت خوبی بر آفتاب نویسند
هجر کشیدیم تا به وصل رسیدیم
نامه رحمت پس از عذاب نویسند
صبر طلب می کنندم از دل شیدا
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۰۴
باز در سودای او امروز جان خواهم فشاند
آستین شوق بر هر دو جهان خواهم فشاند
گر بگیرد دست من در پاش سر خواهم فکند
ور بخواهد جان من بر وی روان خواهم فشاند
مهر رویش را دفین در کان دل خواهم نهاد
[...]