عارف قزوینی » تصنیفها » شمارهٔ ۲۲
امروز ای فرشتۀ رحمت، بلا شدی
خوشگل شدی، قشنگ شدی، دلربا شدی
پا تا به سر کرشمه و سر تا به پای ناز
زیبا شدی، لوند شدی، خوشادا شدی
خود ساعتی در آینه اطوار خود ببین
[...]
عارف قزوینی » تصنیفها » شمارهٔ ۲۳
امیر اگر یار ما بودی
یار وفادار ما بودی
پس «امسال خان» آنجا چه میکرد
با عبدالله، با عبدالله
شبی آنجا مهمانی بود
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۵ - راز دل
از غم هجر تو روزگار ندارم
غیر وصال تو انتظار ندارم
چون خم گیسوی بیقرار تو یک دم
بی رخ ماهت بتا قرار ندارم
بر سر بازار عشقبازی بر کف
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۸ - اندیشه وصل
از سر کوی تو یک چند سفر باید کرد
ز دل اندیشهٔ وصل تو به در باید کرد
ماه رخسار تو گر سر زند از عقرب زلف
صنما گردش یک دور قمر باید کرد
در ره عشق بتان دست ز جان باید شست
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۱۰ - هاله زلف
ز زلف بر رخ همچون قمر نقاب انداخت
فغان که هاله به رخسار آفتاب انداخت
هلاک ناوک مژگان آنکه سینهٔ ما
نشانه کرد و بر او تیر بیحساب انداخت
رها نکرد دل از زلف خود به استبداد
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۱۱ - گیسوی نگار
می از اندازه فزونش بده ای ساقی بزم
تا خراب افتد و ما دست به کاری بزنیم
شب اگر دست به گیسوی نگاری بزنیم
ره صد قافله دل در شب تاری بزنیم
سختها سست شود در گه همدستی ما
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۱۶ - مرا هجرت کشد
مرا هجرت کشد آخر نهانی
خوش است آن مرگ از این زندگانی
تنم رنجور و جان بیمار، وقت است
اگر رحم آوری بر ناتوانی
به مرغان چمن گویند بر من
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۲۶ - پیام آزادی
پیام دوشم از پیرِ میْفروش آمد
بنوش باده که یک ملتی به هوش آمد
هزار پرده ز ایران درید استبداد
هزار شُکر که مشروطه پردهپوش آمد
ز خاکِ پاکِ شهیدانِ راهِ آزادی
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۳۲ - دل خوار کرد
دل خوار کرد در بر هر خار و خس مرا
نگذاردم به حال خود این بوالهوس مرا
از بس که غم کشیده مرا سر به زیر پر
خوشتر ز عالمی شده کنج قفس مرا
پرسد طبیب درد دلم را چه گویمش
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۳۹ - زاهدان ریایی واعظان دروغی!
واعظا گمان کردی داد معرفت دادی
گر مقابل عارف ایستادی استادی
پار در سر منبر داده حکم تکفیرم
شکر میکنم کامروز زان بزرگی افتادی
گر قبالهٔ جنت پیشکش کنی ندهم
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۴۱ - بیهنری و تنآسایی
ببند ای دلِ غافل به خود رَهِ گله را
زیان بس است ز مردم ببر معامله را
فراخنای جهان بر وجودِ من تنگ است
تو نیز تنگتر از این مخواه حوصله را
دلِ تو ز آهن و من رَه بدان از آن جویم
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۵۸ - خنده پس از گریه
به سر کویت اگر رخت نبندم چه کنم
واندر آن کوی اگر ره ندهندم چه کنم
من ز در بستن و واکردن میخانه به جان
آمدم گر نکنم باز و نبندم چه کنم
غم هجران و پریشانی و بدبختی من
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۵۹ - خسروان بیگانهپرست وکلای خائن!
ای طرّهات کلف به رخ آفتابکن
روی تو آفتاب و مه اندر نقابکن
تیر نگاه چشم تو رستم به غمزه دوز
مویت کمند گردن افراسیابکن
آهوی جان شکار دو چشمت به گاه خشم
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۶۱ - سپاه عشق
سپاهِ عشقِ تو مُلکِ وجود ویران کرد
بنای هستیِ عمرم به خاک یکسان کرد
چه گویمت که چه کرده است خواهی ار دانی
بدان که آنچه که ناید به گفتوگو آن کرد
چه کرد عشقِ تو عاجز ز گفتنم آن کرد
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۶۲ - سعی جز در پی تکمیل معارف غلط است
دل که در سایه مژگان تو فارغ بال است
گو ببین چشم بداندیش چه از دنبال است
داد از یک نگهی داد دل و بستد جان
وه چه بد بدرقه چشمت چه خوش استقبال است
صد پسر سام به گیتی اگر آرد تنها
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۶۸ - غزل پوشالی
چه دادخواهی از این دادخواهِ پوشالی
ز شاهِ کشورِ جم جایگاهِ پوشالی
به جای تاجِ کیانی و تختِ جم مانده است
حصیرِ پاره به جا و کلاهِ پوشالی
به قدر یک سرِ مویی عَدو نیندیشد
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۷۰ - به ادوارد براون
به سال شصتم عمرت، نوید جشن رسید
بمان که بعد صد و بیست سال خواهی دید
که روی علم و ادب همچو موی صورت تو
به پیش اهل هنر، از تو گشته روی سفید
به کشتزار ادب، تا به شصت سال دگر
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » نامه ها و اشعار متفرقه » شمارهٔ ۷
ببند ای دل غافل به خود ره گله را
زیان بس است ز مردم ببر معامله را
فراخنای جهان بر وجود من تنگ است
تو نیز تنگتر از این مخواه حوصله را
دل تو ز آهن و من ره بدان از آن جویم
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » نامه ها و اشعار متفرقه » شمارهٔ ۱۱ - یکی دیگر از نامههای عارف به علی بیرنگ
دل ز می دست برنمیدارد
دست تا هست برنمیدارد
صبح شد باز از گریبانم
زندگی دست برنمیدارد
خون دل ریخت چشم مستش و این
[...]