گنجور

 
عارف قزوینی

دل ز می دست برنمی‌دارد

دست تا هست برنمی‌دارد

صبح شد باز از گریبانم

زندگی دست برنمی‌دارد

خون دل ریخت چشم مستش و این

قتل خون بست برنمی‌دارد

هیچکس هیچ چیز غیر از دل

چون که بشکست برنمی‌دارد

طره شب رواش به طراری

یار و همدست برنمی‌دارد

آنچنان دل شکسته شد که دگر

هیچ پیوست برنمی‌دارد

مفت دادم اجاره دل و این

خانه در بست برنمی‌دارد

عارفا دل مده به رذل که مهر

فطرت پست برنمی‌دارد