گنجور

 
عارف قزوینی

ببند ای دل غافل به خود ره گله را

زیان بس است ز مردم ببر معامله را

فراخنای جهان بر وجود من تنگ است

تو نیز تنگ‌تر از این مخواه حوصله را

دل تو ز آهن و من ره بدان از آن جویم

که راه آه نکردست وصل فاصله را

شدند ده‌دله و اجنبی‌پرست منم

که می‌پرستم ایران‌پرست یکدله را

تو ای دویده به وادیِ رنج بهر وطن

به چشم من بنه آن پای پر ز آبله را

به هیچ مملکت و مُلک این نبوده و نیست

به دست گرگ شبانی رها کند گله را

مراست رأی کز این بعد انتخاب کنند

وکیل خولی و شمر و سنان و حرمله را

اگرچه دختر فکر تو حامله است عارف

بگو مترس و ببین مردهای حامله را

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
بیدل دهلوی

بیاکه جام مروت دهیم حوصله را

به سایهٔ کف پا پروریم آبله را

به وادیی که تعلق دلیل کوشش‌هاست

ز بار دل به زمین خفته‌گیر قافله را

ز صاحب امل آزادگی چه مکان است

[...]

شاطرعباس صبوحی

چو سوخت خال تو دل، عاشقان، یکدله را

به باغ لاله دگر خورد داغ باطله را

ز کاروان جنون دل گرفت و داد به زلف

شریک دزد ببین و رفیق قافله را

دلم به زلف تو، بر ابروی تو سجده کند

[...]

عارف قزوینی

ببند ای دل غافل بخود ره گله را

زیان بس است ز مردم ببر معامله را

فراخنای جهان بر وجود من تنگ است

تو نیز تنگتر از این مخواه حوصله را

دل تو ز آهن و من ره بدان از آن جویم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه