گنجور

 
عارف قزوینی

مرا هجرت کشد آخر نهانی

خوش است آن مرگ از این زندگانی

تنم رنجور و جان بیمار، وقت است

اگر رحم آوری بر ناتوانی

به مرغان چمن گویند بر من

قفس تنگ است از بی‌هم‌زبانی

تو در چاک گریبان صبح داری

در ازای شب هجران چه دانی

شکیبایی ز عشق از عقل دور است

کجا از گرگ می‌آید شبانی

برو پند جوانان گوی ناصح

که پیرم کرد عشق در جوانی

سگ کویت مرا پر کرد دنبال

چه می‌خواهد ز یک مشت استخوانی

به جز عارف جفا با کس نکردی

تو هم پیداست کز عاجزکُشانی