گنجور

 
عارف قزوینی

دل که در سایه مژگان تو فارغ بال است

گو ببین چشم بداندیش چه از دنبال است

داد از یک نگهی داد دل و بستد جان

وه چه بد بدرقه چشمت چه خوش استقبال است

صد پسر سام به گیتی اگر آرد تنها

تربیت آنکه ز سیمرغ بگیرد زال است

سعی جز در پی تکمیل معارف غلط است

ملت جاهل محکوم به اضمحلال است

مستقل نیست دو کس در سر یک رأی ولی

سر هر برزن و کو صحبت از استقلال است

تا بداخلاقی و اشرافی فرمانفرماست

تا ابد حالت ایران به همین منوال است

نفسِ آخرِ این ملّتِ محکوم به مرگ

در شمار است بدافتاده و بداحوال است

عارف این خانه کند تربیت جغد کجا

جای همچون شفقی مرغ همایون‌فال است