گنجور

 
عارف قزوینی

واعظا گمان کردی داد معرفت دادی

گر مقابل عارف ایستادی استادی

پار در سر منبر داده حکم تکفیرم

شکر می‌کنم کامروز زان بزرگی افتادی

گر قبالهٔ جنت پیشکش کنی ندهم

یک نفس کشیدن را در هوای آزادی

طی راه آزادی نیست کار اسکندر

پیر شد در این ره خضر مرد اندر این وادی

از خرابی یک مشت رنج‌بر چه می‌خواهی

تا به کی توانی کرد ز این خرابی آبادی

پنجهٔ توانایی گر مدد کند روزی

بشکنم من از بازو پنجهٔ ستبدادی

کاش یک «ترر» ز اول، شر بوالبشر می‌کند

تا که ریشهٔ آدم از میان برافتادی

نیکنامیِ انسان زندگی پس از مرگ است

عارفا به بدنامی خوب امتحان دادی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode