گنجور

 
عارف قزوینی

به سر کویت اگر رخت نبندم چه کنم

واندر آن کوی اگر ره ندهندم چه کنم

من ز در بستن و واکردن میخانه به جان

آمدم گر نکنم باز و نبندم چه کنم

غم هجران و پریشانی و بدبختی من

تو پسندیدی اگر من نپسندم چه کنم

مانده در قید اسارت تن من وان خم زلف

می‌کشد، می‌روم افتاده به بندم چه کنم

من به اوضاع تو ای کشور بی‌صاحب جم

نکنم گریه پس از گریه نخندم چه کنم

آیت روی تو ز آتشکده زردشت است

من بر آن آتش سوزان چو سپندم چه کنم

خون من ریختی و وصل تو شد کام رقیب

من به ناچار دل از مهر تو کندم چه کنم

شرط عقل است سپس راه جنون گیرم و بس

عارف آسوده من از ناصح و پندم چه کنم