حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴
همت مجنون نکرد جز به حبیب التجا
لاجرم اندر جهان نام ببرد از وفا
بوی عرق چین تو روح مرا هم چنانک
پیرهن نور دل دیده ی یعقوب را
روضه ی جانم بسوخت آتش حسرت چو نی
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۴
مگر صبا برساند سلام یارو را
وگرنه با که بگویم حکایت او را
چو اعتماد نمانده ست جهل باشد اگر
محل راز کنم دوستان بد گو را
نه یار با من و نه دل چگونه بی دل و یار
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۰
اگر تو تازه کنی با من آشنایی را
بر افکنی ز جهان رسم بی وفایی را
ز راه مرحمت آن دم که از وفا گویی
بسوز همچو دلم برقع جدایی را
اگر چراغ نباشد شبِ وصال چه غم
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸
دل ز دست غم مده گر شادمانی بایدت
مرد جانان باش اگر جان و جوانی بایدت
رنج هجران کش ای اگر می وصل خواهی ای پسر
چون زمین شو پست اگر می آسمانی بایدت
وصل جانان را به جان باید خریدن بی مکاس
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴
بوی خوشت همره باد صباست
آن چه صبا راست میسر، که راست؟
دوش چو بوی تو به گلزار برد
نالهٔ مرغان سحرخوان بخاست
گل چو نسیمِ تو شنید از صبا
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۹
دل بی طاقتم از روی غمت چون خجل است
راست چون قطره ی شبنم که ز جیحون خجل است
سر تهی کردم از اندیشه ی سودای محال
گر دماغ متهتّک دل پر خون خجل است
سخت عیب است به پیرانه سرش میل به خمر
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۸
کنون که قبله ی من روی آن نگارین است
سجود پیش رخ او کنم که راه این است
نماز من چو در این قبله طاعت است و قبول
ز خاک قبله ی خود ساختن چه آیین است
چو روی دوست بود فارغم ز قبله ی غیر
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۷
گر از خیال مرا با تو دوش صورت بست
که در مقام وفا با منت نفاقی هست
شنیده باشی و دانی که در مثل گویند
حدیث مست نگیرند عاقلان بر دست
در این که ترک ادب کردم اشتباهی نیست
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۰
وقت گل جام مروق نتوان داد از دست
جان من جان من الحق نتوان داد از دست
یار هم صحبت دیرینه به تزویر محال
که به هم بر نهد احمق نتوان داد از دست
سر گلگون می از دست مده حاضر باش
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۶
عشق پیدا از نهان لایقترست
زآن که تحقیق از گمان لایقترست
زن بود با رنگ و بوی ای بُل هوس
مرد بینام و نشان لایقترست
عاقلان با عاقلان، دیوانه را
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۹
ز من مپرس که شب چند رفت و کی روزست
که را بود خبر از خود که در چنین سوزست
دو چشمِ مردم اگر خیره در جمال تو ماند
عجب مدار که خورشیدِ عالم افروزست
نشانِ ماه بود عید دیگران و مرا
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۲
دِلا به عالمِ معنی طلب وصال از دوست
وصالِ عالمِ صورت بود محال از دوست
نظر به دیده جان کن به دوست تا ببینی
که عین وصل بود صورتِ خیال از دوست
کدام صورت و معنی به دوست هیچ طمع
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۱
من که باشم که تورا دوست ندارم ای دوست
با که افتاد نگه کن سر و کارم ای دوست
دل سپردم به تو و هیچ تفاوت نکند
گر رسد کار به جان هم بسپارم ای دوست
در کنارِ منی از روی حقیقت شب و روز
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۸
مرا سودایِ تو دیوانه کرده ست
ز خویش و آشنا بی گانه کرده ست
فغان از چشمِ دل دزدت که چشمم
چو گوشَت معدنِ دُردانه کرده ست
خطی آوردی و با من همان کرد
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۵
ای جا که منم تا به خرابات بسی نیست
لیکن چه کنم محرم این راز کسی نیست
بر سر بتوان رفت به منزل گه محبوب
سهل است پیاده بروم گر فَرَسی نیست
پنداشتم اوّل که مرا خاص مرایی
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۵
مرا ز دوست به زنجیر باز نتوان داشت
به دفع وعده و تاخیر باز نتوان داشت
رها کنید مرا عاقلان چه میخواهید
قضای رفته به تدبیر باز نتوان داشت
مریض را که اجل می برد مترسانید
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۶
عقل نه این دید نه آن باز گفت
عشق به من نام و نشان باز گفت
آن چه بدیدم نتوان بازدید
وآن چه شنیدم نتوان باز گفت
عشق فراگوش دلم برد سر
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۳
گر دگر باره مرا با تو ملاقات افتد
اتّفاقی عجب از محضِ کرامات افتد
با رقیبانِ خیالت که نگه بانِ من اند
هر شبم بر سرِ کویِ تو مقالات افتد
بر من آخر چه ملامت که ملک در ملکوت
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۷
درونِ مجمعِ مردان پریشان در نمیگنجد
محبّت خانه خالی کن که جز جان در نمیگنجد
به ترکِ خویشتن داری بگو گر دوست میخواهی
که در میدانِ سربازان تنآسان در نمیگنجد
اگر تو در میان باشی بود او بر کنار از تو
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۹
چه می کنم ز دلی کو ز یار برگردد
روا بود که چنان دل ز دیده در گردد
مرا نباشد از آن دل که گر به جان آید
ز جورِ دوست بنالد ز عهد برگردد
دلم ز پایِ تو ای دوست بر نتابد سر
[...]