گنجور

 
حکیم نزاری

ز من مپرس که شب چند رفت و کی روزست

که را بود خبر از خود که در چنین سوزست

دو چشمِ مردم اگر خیره در جمال تو ماند

عجب مدار که خورشیدِ عالم افروزست

نشانِ ماه بود عید دیگران و مرا

نظر به روی تو هر بامداد نوروزست

چو از کمانِ تو باشد سپر نمی خواهم

به پیش تیرت اگر ناوک جگر دوزست

بده که دست کشِ جام شوق هش یارست

بزن که کشتۀ شمشیر عشق پیروزست

برو نزاری و سر در سرِ ارادت کن

اگر پدر به تو گوید مکن بدآموزست