حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱
پاکا منّزها متعالی مهیمنا
ای در درون جان و برون از صفات ما
از رحمت تو کم نشود گر به فضل خویش
منت نهی و عفو کنی سیّئات ما
دوران شرّ و فتنه و طوفان و حیرت است
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۷
برخیز ساقیا بده آب حیات را
چون روح کن به معجزه احیا موات را
در حقّ من به ناحق اگر طعنه یی زنند
من نشنوم ز مدّعیان ترّهات را
کو روح معجزی که گر از من کند قبول
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۴
ساقی ز بامداد روان کن کئوس را
تا گردنان نهند به پیشت رئوس را
زنگار غم به صیقل می بستر از پگاه
صفوت چنین دهند ذوات و نفوس را
وقت سحر چو بانگ برآرد خروس صبح
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۸
ساقی بیار از بامداد آن آب آتش رنگ را
بر هم زن و در هم شکن هم صلح را هم جنگ را
بوّاب خلوت خانه را گویید زنهار ای فلان
در مجلس ما آمدن رخصت مده دل تنگ را
یار قلندر پیشه را شاید که اینجا ره دهی
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۲
طاقت بار ملامت نبود گردون را
وین شرف شیفتگان راست نه هر مادون را
من دل سوخته با این همه خامان چه کنم
نافه را بوی بود نی جگر پر خون را
ماه تا روی مبارک به کسی بنماید
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۱
خنک دلی که زمام رضا دهد به قضا
چو روزگار نگردد ز اقتضای رضا
به نوکِ کلک ازل هر چه بودنیست نگاشت
قضای کن فیکون بر صحیفة مبدا
نشان معرفتِ مرد صادق آن باشد
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۷
اگر آدم نیفتادی برون ازجنت مأوا
وجودِ آدمی موجود کی بودی در این مأوا
یقین پس حکمتی دیگر درین باشد نه بر عمیا
برون کردندش از انهار خلد و سایة طوبا
چو پیدا کرد بی هنگام سِر باطن وحدت
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۸
دوش می دیدم که بودی در کنارم آفتاب
داشتی بر کف گرفته تا به لب جام شراب
دوستکامی خورد و بر دستم نهاد و بوسه داد
گفت امشب از لبم انصاف خواه و کام یاب
گاه از خورشید چون خفاش حیران بودمی
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۹
ای در نقاب حسن نهان کرده آفتاب
خطّی بر آفتاب کشیده ز مشک ناب
آتش فکنده در جگر لاله عارضت
وز برگ نسترن بر و رویت ببرده آب
باد صبا ز بوی عرقچین نازکت
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۴
ای دلم با تو چو در شیشه ی شفاف شراب
چون بود شیشه ی شفاف و درو لعل مذاب
آفتاب از اثر ابر شود پوشیده
نور فایض نشود نا شده بیرون ز حجاب
شیشه با آن که پر آب است به صورت به خواص
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۷
ماه نو بنمود رخسار از نقاب
ساقیا در ده سبک جام شراب
آتش سی روزه را بنشان به آب
خاصه خوب آبی معطر چون گلاب
آتشین آبی که در جام بلور
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۳
دوش آمد بر سرم سرو خرامان نیمه شب
کیست گفتم آن که می آید بدین سان نیمه شب
خود به گوش او رسید آواز من گفت آشنا
آفتابی دیده ای ناخوانده مهمان نیمه شب
بی خبر بر جستم و در پایش افتادم که چیست
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۰
ای باغبان سماع کن آواز عندلیب
رحم آر بر دل گله پرداز عندلیب
با سوز او بساز که هم بر تو واجب است
ده روزه ی رعایت اعزاز عندلیب
چون آه عاشقان ز جفای تو می رسد
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۴
گرم زمانه دهد از بلای عشق نجات
در فضول نکوبم دگر به هیچ اوقات
ولی نجاتِ من از عشق کی شود ممکن
گر آسمان چو زمین باز استد از حرکات
مرا نجات بود گر دهد ضلالت نور
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹
کسی از تو مرا می دهد به وصل بشارت
به مژده می دهمش گر کند به دیده اشارت
گرم عقوبت صد خون ناحق است به گردن
عذاب روز فراقت کفایت است کفارت
به یورت گاه تو تا کوچ کرده اند از این جا
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۳
مثل تو را دوست داشتن نه صواب است
این مثَل تشنه و فریب سراب است
وصل تو در یافتن خیال نبندم
ور متصور شود معاینه خواب است
در تو نخواهد رسید هدهد جهدم
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۷
مرا شدن به تماشای یار مصلحت است
ز هر مصالحم این اختیار مصلحت است
عقوبتم مکن ای یار مهربان به گناه
که یار اگر بکشد حیف یار مصلحت است
به باغ رفتن و می خوردن وطرب کردن
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۷
قیامت آن زمان از خلق برخاست
که شد حکمِ زمین با آسمان راست
بیا معلوم کن طیّ السّماوات
ببین تا دابهالارض از کجا خاست
اگر برخیزی از خوابِ جهالت
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۱
یار باریک میان تا ز کنارم برخاست
رستخیز از دل بی صبر و قرارم برخاست
چند گریم که ز طوفان دو چشمم هر دم
موج خوناب دل از بحر کنارم برخاست
واعظی بر سر منبر ز قیامت می گفت
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴
همین که از برم آن سرو سیم تن برخاست
سحاب دیده خون ریز موج زن برخاست
چنان ز قلزم چشمم روانه شد طوفان
که موج تا به میان از کنار من برخاست
به هر مقام که شد از خروج خلق نفور
[...]