گنجور

 
حکیم نزاری

ای در نقاب حسن نهان کرده آفتاب

خطّی بر آفتاب کشیده ز مشک ناب

آتش فکنده در جگر لاله عارضت

وز برگ نسترن بر و رویت ببرده آب

باد صبا ز بوی عرقچین نازکت

چون روضه از روایح فردوس مستطاب

لاله ز غیرت رخ گل گون تو به داغ

سنبل ز رشک گیسوی مفتول توبه تاب

گر بگذرد ز بغلتاق تو نسیم

بر گل ستان ز آتش غیرت شود گل آب

عیبت همین که دیر به ما می رسی و زود

بنیاد عهد می کنی و می کنی خراب

آرام نیست بی تو دل بی قرار ما

دانی به خون خویش چرا می کند شتاب

مشتاق را شکیب نباشد ز روی دوست

سیماب را گریز نباشد ز اضطراب

بی وجه بود خطّ تو بر وجه خون من

بر خون من چه حاجت خطی ست نا صواب

غوغای غمزه ی تو ز مغزم ببرد هوش

سودای نرگس تو ز چشمم ربود خواب

رنگ لب تو دارد برگ نشاط تو

زان فتنه شد نزاری شوریده بر شراب