گنجور

 
حکیم نزاری

دوش آمد بر سرم سرو خرامان نیمه شب

کیست گفتم آن که می آید بدین سان نیمه شب

خود به گوش او رسید آواز من گفت آشنا

آفتابی دیده ای ناخوانده مهمان نیمه شب

بی خبر بر جستم و در پایش افتادم که چیست

هم چنین تنها چرایی بی رقیبان نیمه شب

گفتم ای آرام جان چون آمدی از راه دور

مست و لایعقل چنین افتان و خیزان نیمه شب

گفت بنشین نقد را دریاب نادانی مکن

رغم فرداد داد عیش از عمر بستان نیمه شب

می بیار و جام در ده خوش برآی و جمع باش

زلف من پیرامن مه بین پریشان نیمه شب

خود رقیبان را که نتوانی به چشم از دور دید

چون به عمدا ابتدا کردی از ایشان نیمه شب

محرم مردان بود شب در میان نه راز او

هر کجا خواهی توانی رفت پنهان نیمه شب

رحمم آمد بر مناجات تو اینک آمدم

تا خلاصی دادمت از دست هجران نیمه شب

روز تر دامن بود خود را نگه می دار از او

سایه ی شب گیر می رو هم چو مردان نیمه شب

گر نداند کس نزاری گو مدان ماییم و بس

اتصال جان چنین باشد به جانان نیمه شب