گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۷

 

بانگ تسبیح بشنو از بالا

پس تو هم سبح اسمه الاعلی

گل و سنبل چرد دلت چون یافت

مرغزاری که اخرج المرعی

یعلم الجهر نقش این آهوست

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۷۴

 

هلا ای آب حیوان از نوایی

همی‌گردان مرا چون آسیایی

چنین می‌کن که تا بادا چنین باد

پریشان دل به جایی من به جایی

نجنبد شاخ و برگی جز به بادی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰۶

 

چه دلشادم به دلدار خدایی

خدایا تو نگهدار از جدایی

بیا ای خواجه بنگر یار ما را

چو از اصحاب و از یاران مایی

بدان شرطی که با ما کژ نبازی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۱۰

 

بیا ای غم که تو بس باوفایی

که ابر قطره‌های اشک‌هایی

زنی درویش آمد سوی عباس

که تعلیمم بده نوعی گدایی

در حیلت خدا بر تو گشاده‌ست

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۶۱

 

در خون دلم رسید فتوی

از جمله مفتیان معنی

با خلق بگو که دور باشید

از زرق من و فسوس دعوی

با دل گفتم چنین خوش استت

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۳۸

 

صفت خدای داری چو به سینه‌ای درآیی

لمعان طور سینا تو ز سینه وانمایی

صفت چراغ داری چو به خانه شب درآیی

همه خانه نور گیرد ز فروغ روشنایی

صفت شراب داری تو به مجلسی که باشی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۵۵

 

هله ای دلی که خفته تو به زیر ظل مایی

شب و روز در نمازی به حقیقت و غزالی

مه بدر نور بارد سگ کوی بانگ دارد

ز برای بانگ هر سگ مگذار روشنایی

به نماز نان برسته جز نان دگر چه خواهد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۶۶

 

گر گریزی به ملولی ز من سودایی

روکشان دست گزان جانب جان بازآیی

زین خیالی که کشان کرد تو را دست بکش

دست از او گر نکشی دست پشیمان خایی

رو بدو آر و بگو خواجه کجا می‌کشیم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۸۹

 

ای که تو چشمه حیوان و بهار چمنی

چو منی تو خود خود را کی بگوید چو منی

من شبم تو مه بدری مگریز از شب خویش

مه کی باشد که تو خورشید دو صد انجمی

پاسبان در تو ماه برین بام فلک

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۱۴

 

ناگهان اندر دویدم پیش وی

بانگ برزد مست عشق او که هی

هیچ می‌دانی چه خون ریز است او؟

چون توی را زهره کی بوده‌ست کی؟

شکران در عشق او بگداختند

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۲۲

 

هم تو شمعی هم تو شاهد هم تو می

هم بهاری در میان ماه دی

هر طرف از عشق تو پَر سوخته

آفتاب و صد هزاران همچو دی

چون همیشه آتشت در نی فتد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۶۰

 

نهان شدند معانی ز یار بی‌معنی

کجا روم که نروید به پیش من دیوی ؟

کی دید خربزه زاری لطیف بی‌ سر خر ؟

که من بجستم عمری ندیده‌ام باری

بگو به نفس مصور مکن چنین صورت

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » ترجیعات » سی‌ام

 

عجب سروی، عجب ماهی، عجب یاقوت و مرجانی

عجب جسمی، عجب عقلی، عجب عشقی، عجب جانی

عجب لطف بهاری تو، عجب میر شکاری تو

دران غمزه چه داری تو؟ به زیر لب چه می‌خوانی؟

عجب حلوای قندی تو، امیر بی‌گزندی تو

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۹۰

 

ای آنکه به کوی یار ما افتادی

آن روی بدیدی به قفا افتادی

با تو گفتم که بی‌دلم من بیدل

بی‌دل اکنون شدم که بیرون رفتی

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷۱۹

 

ای خواجه ز هر خیال پر باد شوی

وز هیچ ترش گردی و دلشاد شودی

دیدم که در آتشی و بگذاشتمت

تا پخته و تا زیرک و استاد شوی

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹۱۴

 

گر تو نکنی سلام ما را در پی

چون جمله نشاطی و سلامی چون می

چوپان جهانی و امان جانها

دفع گرگی گر نکنی هی هی هی

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۸۵

 

هر جا روم با من روی با من روی

هر منزلی محرم شوی محرم شوی

روز و شبم مونس تویی مونس تویی

دام مرا خوش آهویی خوش آهویی

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۸۹

 

یا ساقی اسقنی براح

عجل فقد استضا صباحی

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » ترجیعات » یازدهم

 

بیا ای عشق سلطان وش، دگر باره چه آوردی؟

که بر و بحر از جودت، بدزدیده جوامردی

خرامان مست می‌آیی، قدح در دست می‌آیی

که صافان همه عالم، غلام آن یکی دردی

کمینه جام تو دریا، کمینه مهره‌ات جوزا

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » ترجیعات » شانزدهم

 

بیار از خانهٔ رهبان میی همچون دم عیسی

که یحیی را نگه دارد ز زخم خشم بویحیی

چراغ جمله ملتها، دوای جمله علتها

که هردم جان نو بخشد برون از علت اولی

ملولی را فرو ریزد، فضولی را برانگیزد

[...]

مولانا
 
 
۱
۲
۳
۹