گنجور

 
مولانا

هلا ای آب حیوان از نوایی

همی‌گردان مرا چون آسیایی

چنین می‌کن که تا بادا چنین باد

پریشان دل به جایی من به جایی

نجنبد شاخ و برگی جز به بادی

نپرد برگ که بی‌کهربایی

چو کاهی جز به بادی می‌نجنبد

کجا جنبد جهانی بی‌هوایی

همه اجزای عالم عاشقانند

و هر جزو جهان مست لقایی

ولیک اسرار خود با تو نگویند

نشاید گفت سر جز با سزایی

چراخواران چراشان هم چراخوار

ز کاسه و خوان شیرین کدخدایی

نه موران با سلیمان راز گفتند

نه با داوود می‌زد که صدایی

اگر این آسمان عاشق نبودی

نبودی سینه او را صفایی

وگر خورشید هم عاشق نبودی

نبودی در جمال او ضیایی

زمین و کوه اگر نه عاشق اندی

نرستی از دل هر دو گیاهی

اگر دریا ز عشق آگه نبودی

قراری داشتی آخر به جایی

تو عاشق باش تا عاشق شناسی

وفا کن تا ببینی باوفایی

نپذرفت آسمان بار امانت

که عاشق بود و ترسید از خطایی