گنجور

 
مولانا

بیار آن می که ما را تو بدان بفریفتی ز اول

که جان را می‌کند فارغ ز هر ماضی و مستقبل

بپوشد از نقش رویم، به شادی حلهٔ اطلس

بجوشد مهر در جانم مثال شیر در مرجل

روان کن کشتی جان را، دران دریای پر گوهر

که چون ساکن بود کشتی، ز علتها شود مختل

روان شو تا که جان گوید: روانت شاد باد و خوش

میان آب حیوانی که باشد خضر را منهل

چه ساغرها که پیونده به جان محنت آگنده

اگر نفریبدش ساقی به ساغرهای مستعجل

توی عمر جوان من، توی معمار جان من

که بی‌تدبیر تو جانها بود ویران و مستأصل

خیالستان اندیشه مدد از روح تو دارد

چنان کز دور افلاکست این اشکال در اسفل

فلکهاییست روحانی، به جز افلاک کیوانی

کز آنجا نزلها گردد، در ابراج فلک منزل

مددها برج خاکی را، عطاها برج آبی را

تپشها برج آتش را، ز وهابی بود اکمل

مثال برج این حسها که پر ادراکها آمد

ز حس نبود، بود از جان و برق عقل مستعقل

خمش کن، آب معنی را بدلو معنوی برکش

که معنی در نمی‌گنجد درین الفاظ مستعمل

دو سه ترجیع جمع آمد، که جان بشکفت از آغازش

ولی ترسم که بگریزد، سبکتر بندها سازش

بیار آن می، که غم جان را بپخسانید در غوغا

بیار آن می که سودا را دوایی نیست جز حمرا

پر و بالم ز جادویی گره بستست سر تا سر

شراب لعل پیش آر و گره از پر من بگشا

منم چون چرخ گردنده که خورشیدست جان من

یکی کشتی پر رختم که پای من بود دریا

به صد لطفم همی جویی، به صد رمزم همی خوانی

بهر دم می‌کشی گوشم که ای پس‌مانده، هی پیش‌آ

ندیدم هیچ مرغی من که بی‌پری برون پرد

ندیدم هیچ کشتی من که بی‌آبی رود عمدا

مگر صنع غریب تو، که تو بس نادرستانی

که در بحر عدم سازی بهر جانب یکی مینا

درون سینه چون عیسی نگاری بی‌پدر صورت

که ماند چون خری بر یخ ز فهمش بوعلی سینا

عجایب صورتی شیرین، نمکهای جهان در وی

که دیدست ای مسلمانان نمک زیبنده در حلوا؟!

چنان صورت که گر تابش رسد بر نقش دیواری

همان ساعت بگیرد جان، شود گویا، شود بینا

نه ز اشراق جان آمد کاوخ جسمها زنده؟

زهی انوار تابنده، زهی خورشید جان‌افزا

بهر روزن شده تابان، شعاع آفتاب جان

که از خورشید رقصانند این ذرات بر بالا

زهی شیرینی حکمت که سجده می‌کند قندش

بنه از بهر غیرت را، دگر بندی بر آن بندش

بیار از خانهٔ رهبان میی همچون دم عیسی

که یحیی را نگه دارد ز زخم خشم بویحیی

چراغ جمله ملتها، دوای جمله علتها

که هردم جان نو بخشد برون از علت اولی

ملولی را فرو ریزد، فضولی را برانگیزد

بهشت بی‌نظیرست او، نموده رو درین دنیا

بهار گلشن حکمت چراغ ظلمت وحشت

اصول راحت و لذت نظام جنت و طوبی

درین خانهٔ خیال تن که پرحورست و آهرمن

بتی برساخت هرمانی ولی همچون بت ما، نی

بدیدی لشکر جان را، بیا دریاب سلطان را

که آن ابرست و او ماهی، و آن، نقش و او جانی

هلا ای نفس کدبانو، منه سر بر سر زانو

ز سالوس و ز طراری نگردد جلوه این معنی

تو کن ای ساقی مشفق، جهان را گرم چون مشرق

که عاشق از زبان تو بسی کردست این دعوی

به من ده آن می احمر، به مصر و یوسفانم بر

که سیرم زین بیابان و ازین من و ازین سلوی

جهانی بت‌پرست آمد، ز صورتهاش مست آمد

بتی کانجا که باشد او نباشد « بی » نباشد « تی »

خموش این « بی » و این « تی » را به جادویی مده شکلی

رها کن، تا عصای خود بیندازد کف موسی

دهان بربند چون غنچه که در ره طفل نوزادی

شنو از سرو و از سوسن حکایتهای آزادی

مه دی رفت و بهمن رفت و آمد نوبهار ای دل

جهان سبزست و گل خندان و خرم جویبار ای دل

فروشد در زمین سرما، چو قارون و چو ظلم او

برآمد از زمین سوسن چو تیغ آبدار ای دل

درفش کاویانی بین، تصورهای جانی بین

که می‌تابد بهر گلشن ز عکس روی یار ای دل

گل سوری که عکس او جوانان را کند غوصه

چو بر پیران زند بویش نماندشان قرار ای دل

فرشته داد دیوان را زیرپوشی ز حسن خود

برآمد گل بدان دستی، که خیره ماند خار ای دل

درختان کف برآورده، چو کفهای دعاگویان

بنفشه سر فرو برده چو مردی شرمسار ای دل

جهان بی‌نوا را جان بداده صد در و مرجان

که این بستان و آن بستان برای یادگار ای دل

میان کاروان می‌رو، دلا آهسته آهسته

بسوی حلقهٔ خاص و حضور شهریار ای دل

چو مرد عشرتی ای جان، به کف کن دامن ساقی

چو ابن‌الوقتی ای صوفی میاور یاد پار ای دل

چو موسیقار می‌خواهی برون آ از زمین چون نی

وگر دیدار می‌خواهی مخور شب کوکنار ای دل

خدا سازید خلقی را و هرکس را یکی پیشه

هزار استاد می‌بینم، نه چون تو پیشه کار ای دل

بگویم شرح استایی اگر ترجیع فرمایی

برون جه زین عمارتها که آهویی و صحرایی