گنجور

 
مولانا

هم تو شمعی هم تو شاهد هم تو می

هم بهاری در میان ماه دی

هر طرف از عشق تو پَر سوخته

آفتاب و صد هزاران همچو دی

چون همیشه آتشت در نی فتد

رفت شِکَّر زین هوس در جان نی

سر بُریدی صد هزاران را به عشق

زهره نِی جان را که گوید های و هی

عاشقان سازیده‌اند از چشم بد

خانه‌ها زیر زمین چون شهر ری

نیست از دانش بتر اشکنجه‌ای

وای آنک ماند اندر نیک و بی

آن زنانِ مصر اندر بیخودی

زخم‌ها خورده نکرده وای وی

در شب معراج شاه از بیخودی

صدهزاران‌ساله ره را کرده طی

برشکن از باده‌های بیخودان

تخته‌بندی ز استخوان و عرق و پی

شمس تبریزی تو ما را محو کن

ز آنک تو چون آفتابی ما چو فِی