گنجور

 
مولانا

صفت خدای داری چو به سینه‌ای درآیی

لمعان طور سینا تو ز سینه وانمایی

صفت چراغ داری چو به خانه شب درآیی

همه خانه نور گیرد ز فروغ روشنایی

صفت شراب داری تو به مجلسی که باشی

دو هزار شور و فتنه فکنی ز خوش لقایی

چو طرب رمیده باشد چو هوس پریده باشد

چه گیاه و گل بروید چو تو خوش کنی سقایی

چو جهان فسرده باشد چو نشاط مرده باشد

چه جهان‌های دیگر که ز غیب برگشایی

ز تو است این تقاضا به درون بی‌قراران

و اگر نه تیره گل را به صفا چه آشنایی

فلکی به گرد خاکی شب و روز گشته گردان

فلکا ز ما چه خواهی نه تو معدن ضیایی

نفسی سرشک ریزی نفسی تو خاک بیزی

نه قراضه جویی آخر همه کان و کیمیایی

مثل قراضه جویان شب و روز خاک بیزی

ز چه خاک می‌پرستی نه تو قبله دعایی

چه عجب اگر گدایی ز شهی عطا بجوید

عجب این که پادشاهی ز گدا کند گدایی

و عجبتر اینک آن شه به نیاز رفت چندان

که گدا غلط درافتد که مراست پادشاهی

فلکا نه پادشاهی نه که خاک بنده توست

تو چرا به خدمت او شب و روز در هوایی

فلکم جواب گوید که کسی تهی نپوید

که اگر کهی بپرد بود آن ز کهربایی

سخنم خور فرشته‌ست من اگر سخن نگویم

ملک گرسنه گوید که بگو خمش چرایی

تو نه از فرشتگانی خورش ملک چه دانی

چه کنی ترنگبین را تو حریف گندنایی

تو چه دانی این ابا را که ز مطبخ دماغ است

که خدا کند در آن جا شب و روز کدخدایی

تبریز شمس دین را تو بگو که رو به ما کن

غلطم بگو که شمسا همه روی بی‌قفایی