گنجور

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶

 

چنین است اقتضا رعنائی قد بلندش را

که زیر ران او بی‌خود به رقص آرد سمندش را

به دنبال اجل جانها دوند از شوق اگر آن بت

کند دنبال دام اجل پیچان کمندش را

اگر صیدش ز شادی گم نکردی دست و پا رفتی

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷

 

شب که ز گریه می‌کنم دجله کنار خویش را

می‌افکنم به بحر خون جسم نزار خویش را

باد سمند سر گشت بر تن خاکیم رسان

پاک کن از غبار من راهگذار خویش را

بر سردار چون روم بار تو بر دل حزین

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸

 

گر بهم می‌زدم امشب مژهٔ پر نم را

آب می‌برد به یک چشم زدن عالم را

سوز دیرینه‌ام از وصل نشد کم چه کنم

که اثر نیست درین داغ کهن مرهم را

آن پری چهره مگر دست بدارد از جور

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹

 

چو دی ز عشق من آگه شد و شناخت مرا

به اولین نگه از شرم آب ساخت مرا

به یک نگاه مرا گرم شوق ساخت ولی

در انتظار نگاه دگر گداخت مرا

به چنگ بیم رگ جانم آشکار سپرد

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰

 

شوق درون به سوی دری می‌کشد مرا

من خود نمی‌روم دگری می‌کشد مرا

یاران مدد که جذبهٔ عشق قوی کمند

دیگر به جای پرخطری می‌کشد مرا

ازبار غم چو یکشبه ماهی به زیر کوه

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱

 

روزگاری که رخت قبلهٔ جان بود مرا

روی دل تافته از هر دو جهان بود مرا

چند روزی که به سودای تو جان می‌دادم

حاصل از زندگی خویش همان بود مرا

یادباد آن که به خلوتگه وصلت شب و روز

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲

 

چو افکنده ببیند در خون تنم را

کنید آفرین ترک صید افکنم را

نیاید گر از دیده سیلی دمادم

که شوید ز آلودگی دامنم را

ور از خاک آتش علم برنیاید

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳

 

به افسون محو کردی شکوه‌های بیکرانم را

به هر نوعی که بود ای نوش لب بستی زبانم را

به نیکی می‌بری نامم ولی چندان بدی با من

که گم می‌خواهی از روی زمین نام و نشانم را

به این خوش دل توان بودن که بهر مصلحت با من

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴

 

جان بر لب و ز یار هزار آرزو مرا

بگذار ای طبیب زمانی باو مرا

زین تب چنان ره نفسم تنگ شد که هیچ

جز آب تیغ او نرود در گلو مرا

آن بلبلم که جلوهٔ آتش گل من است

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵

 

بگو ای باد آن سر خیل رعنا پادشاهان را

سر کج افسران تاج سر زرین کلاهان را

همه محزون گدازان آفتاب مضطرب سوزان

شه اشفته حالان خسرو مجنون سپاهان را

تو ای سلطان خرم دل که از مشغولی غیرت

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶

 

مالک المک شوم چون ز جنون هامون را

در روش غاشیه بردوش نهم مجنون را

گر نه آیینهٔ روی تو برابر باشد

آه من تیره کند آینهٔ گردون را

گر تصرف نکند عشوهٔ خوبان در دل

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷

 

شوم هلاک چو غیری خورد خدنگ تو را

که دانم آشتئی در قفاست جنگ تو را

که کرده پیش تو اظهار سوز ما امروز

که آتش غضب افروخته است رنگ تو را

مصوران قلم از مو کنند تا نکشند

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸

 

با چنین جرمی نراندم از دل ویران تو را

این قدرها جای در دل بوده است ای جان تو را

ساحری گویا که با چندین خطا چون دیگران

راندن از چشم و برون کردن ز دل نتوان تو را

از خدا بهر تو خواهم صد بلا اما اگر

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹

 

گر به تکلیف لب جام به لب سوده تو را

که به آن شربت آلوده لب آلوده تو را

که به آن مایهٔ جهل این قدرت کرده دلیر

که ز اندیشهٔ دل بر حذر آسوده تو را

که دران نشئه تو را دست هوس سوده به گل

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰

 

درهمی گرم غضب کرده نگاه که تو را

شعله‌ای آتشی افروخته آه که تو را

در پیت رخش که گرمست که غرق عرقی

عصمت افکنده در آتش به گناه که تو را

می‌رسی مظطرب از گر دره‌ای یوسف حسن

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱

 

حوصله کو که دل دهم عشق جنون فزای را

سلسله بگسلم ز پا عقل گریزپای را

کو دلی و دلیرئی کز پی رونق جنون

شحنهٔ ملک دل کنم عشق ستیزه رای را

کو جگری و جراتی کز پی شور دل دگر

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲

 

برین در می‌کشند امشب جهان‌پیما سمندی را

به سرعت می‌برند از باغ ما سرو بلندی را

غم صحرائیان دارم که غافل گیری گردون

به صحرا می‌برد از شهر بند صید بندی را

سپهرم مایهٔ بازیچهٔ خود کرده پنداری

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳

 

نشانده شام غمت گرد دل سپاهی را

که دست نیست بدان هیچ پادشاهی را

پناه صد دل مجروح گشته کاکل تو

چه پردلی که حمایت کند سپاهی را

جز آن جمال که خال تو نصب کردهٔ اوست

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴

 

تا همتم به دست طلب زد در بلا

دربست شد مسخر من کشور بلا

دست قضا به مژده کلاه از سرم ربود

چون می‌نهاد بر سر من افسر بلا

آن دم هنوز قلعه مهدم حصار بود

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵

 

گشته در راهت غبار آلود روی زرد ما

می‌رسیم از گرد راه اینست راه آورد ما

در هوای شمع رویت قطره‌های اشک گرم

دم به دم بر چهره می‌بندد ز آه سرد ما

بس که از یاران هم دردان جدا افتاده‌ایم

[...]

محتشم کاشانی
 
 
۱
۳
۴
۵
۶
۷
۴۹
sunny dark_mode