گنجور

 
محتشم کاشانی

گر بهم می‌زدم امشب مژهٔ پر نم را

آب می‌برد به یک چشم زدن عالم را

سوز دیرینه‌ام از وصل نشد کم چه کنم

که اثر نیست درین داغ کهن مرهم را

آن پری چهره مگر دست بدارد از جور

ورنه بر باد دهد خاک بنی‌آدم را

ای تو را شیردلی در خم هر موی به بند

قید هر صید مکن زلف خم اندر خم را

بنشین در حرم خاص دل ای دوست که من

دور دارم ز رخت دیدهٔ نامحرم را

باددر بزم غمم نشه‌ای از درد نصیب

که در آن نشئه ز شادی نشناسم غم را

خواهی اکسیر بقا محتشم از دست مده

ساغر دم به دم و ساقی عیسی دم را

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سنایی

ای که اطفال به گهواره درون از ستمت

سور نادیده بجویند همی ماتم را

قفسی شد ز تو عالم به همه عالمیان

اینت زحمت ز وجود تو بنی‌آدم را

وه که تا روز قیامت پی آلایش ملک

[...]

نظیری نیشابوری

رشحه ای ابر کرم بادیه ای بی نم را

جرعه ای ماهی هجران زده زمزم را

افسر کرمانی

به غم دوست فکندیم دل خرّم را

خرّم آن دل، که گزیده است غم عالم را

خنک آن دم که زند بردل ریشم خنجر

زخم اگر دوست زند خود چه کنم مرهم را

من دیوانه پری زاده بسی دیدم لیک،

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه