اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۱
دلبرا چندین عتاب و جنگ و خشم و ناز چیست؟
از من مهجور سرگردان چه دیدی؟ باز چیست؟
ما خود از خواری و مسکینی بخاک افتادهایم
باز دیگر بر سر ما این کلوخ انداز چیست؟
اولم آرام دل بودی و آخر خصم جان
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۲
ای دل، از هجران او زارم همی باید گریست
تر ک خفتن کن، که بیدارم همی باید گریست
در بلا پیوسته یارم بودهای، امروز نیز
یارییده، کز غم یارم همی باید گریست
بار دیگر بر دل ریش منست از هجر او
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۳
آنکه دل من ببرد، از همه خوبان، یکیست
وآنکه مرا میکشد در غم خود، آن یکیست
نیست عدو را مجال، با مدد آن جمال
آیت دردش پرست، نسخهٔ درمان یکیست
عاشق و معشوق و عشق، عاقل و معقول و عقل
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۴
ز ما بودی، جدا بودن روا نیست
یکی گفتی، دویی کردن سزا نیست
وجود خود ز ما خالی مپندار
که نقش از نقشبند خود جدا نیست
سرایی ساختی اندر دماغت
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۵
جز نقش تو در خیال ما نیست
جز با غمت اتصال ما نیست
شد روز من از غمت چو سالی
لیکن چه کنم؟ چو سال ما نیست
از زلف تو حلقهای ندیدیم
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۶
ای مدعی، دلت گر ازین باده مست نیست
در عیب ما مرو، که ترا حق به دست نیست
بگشای دست و جان و دلت را به یاد دوست
ایثار کن روان، که درین راه پست نیست
با محتسب بگوی که: از قاضیان شهر
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۷
چه دستها، که ز دست غم تو بر سر نیست؟
چه دیدها؟ که ز نادیدنت به خون تر نیست؟
کدام پشت، که در عهد زلف چون رسنت
ز بس کشیدن بار بلا چو چنبر نیست؟
حکایتی که مرا از غم تو نقش دلست
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۸
ای آنکه پیشهٔ تو به جز کبر و ناز نیست
چون قامت تو سرو سهی سرفراز نیست
روشن دل کسی که تو باز آیی از درش
تاریک دیدهای که بر وی تو باز نیست
راهی که سر به کوی تو دارد حقیقتست
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۹
هم خانهایم، روی گرفتن حلال نیست
ناگفته پرسشی، که سخن را مجال نیست
گفتی بسنده کن به خیالی ز وصل ما
ما را به غیر ازین، سخنی در خیال نیست
گر ماه صورت تو ببیند، به صدق دل
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۰
گر سری در سر کار تو شود چندان نیست
با تو سختی به سری کار خردمندان نیست
گردن ما ز بسی دام برون جست و کنون
سر نهادیم به بند تو، که این بند آن نیست
ای دل، از میل به چاه زنخ او داری
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۱
عاشقان صورت او را ز جان اندیشه نیست
بیدلانش را ز آشوب جهان اندیشه نیست
از قضای آسمانی خلق را بیمست و باز
آفتاب ار باز گشت از آسمان اندیشه نیست
پیش ازین ترسیدمی کز آب دامنتر شود
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۲
با من از شادی وصل تو اثر چیزی نیست
دل ریشست و تن زار و دگر چیزی نیست
دل من بردی و گویی که: ندانم که کجاست؟
از سر زلف سیاه تو به در چیزی نیست
سینه را ساخته بودم سپر تیر غمت
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۳
جنبیدن این پرده دل افروز گواهیست
کندر پس این پرده پر از عربده ماهیست
بر صورت این پرده بزرگان شده حیران
وین خرده ندانسته که: در پرده چه شاهیست؟
این پرده به تلبیس کجا دور توان کرد؟
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۴
عشرت خلوت و دیدار عزیزان شاهیست
وین نداند، مگر آن دل که درو آگاهیست
آن شناسد که: چه بر یوسف مسکین آمد
از غم روی زلیخا؟ که چو یوسف چاهیست
دست کوته مکن از باده و باقی مگذار
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۵
در خرابات عاشقان کوییست
وندرو خانهٔ پریروییست
طوقداران چشم آن ماهند
هر کجا بسته طاق ابروییست
به نفس چون نسیم جان بخشد
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۶
گو: هر که در جهان به تماشا روید و گشت
ما را بس این قدر که: به ما دوست بر گذشت
تا او ز نقش چهرهٔ خود پرده بر گرفت
ما نقش دیگران ز ورق کردهایم گشت
وقتی ز خلق راز دل خود نهفتمی
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۷
دوش چون چشم او کمان برداشت
دلم از درد او فغان برداشت
حیرت او زبان من در بست
غیرتش بندم از زبان برداشت
بنشینم به ذکر او تا صبح
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۸
مگر پیر سجاده حالی نداشت؟
کزین خلق و کثرت ملالی نداشت؟
ازین دام نام و ازین چاه جاه
به بالا نیامد، که بالی نداشت
به آخر بداند خداوند لاف
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۹
نگر: مگرد گر آن سر و سیم بر بگذشت؟
که: آب دیدهٔ نظارگان ز سر بگذشت
ز من چو زان رخ همچون قمر نشان پرسید
رسید بر فلکم آه و از قمر بگذشت
تو بخت بین که: نخفتم شبی جزین ساعت
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۰
تا لعل باده رنگ تو شکرفروش گشت
باور مکن که: هیچ دلی گرد هوش گشت
برخاستی که: زهر جدایی دهی بما
بنشین، که آن به یاد تو خوردیم و نوش گشت
دل خود تمام سوخته شد، جان خسته بود
[...]