گنجور

 
اوحدی

ای مدعی، دلت گر ازین باده مست نیست

در عیب ما مرو، که ترا حق به دست نیست

بگشای دست و جان و دلت را به یاد دوست

ایثار کن روان، که درین راه پست نیست

با محتسب بگوی که: از قاضیان شهر

رو، عذر ما بخواه، که او نیز مست نیست

تا صوفیان به بادهٔ صافی رسیده‌اند

در خانقاه جز دو سه دردی پرست نیست

من عاشقم، مرا به ملامت خجل مکن

کز عشق، تا اجل نرسد، بازرست نیست

در مهر او چو ذره هوا گیر شو بلند

کین ره به پای سایه نشینان پست نیست

هر کس که نیست گشت به هستی رسید زود

وآنکس که او گمان برد آنجا که هست نیست

یک ذره نیست در دل مجروح اوحدی

کز ضرب تیر عشق برو صد شکست نیست

 
 
 
اهلی شیرازی

سر رشته وجود کسی را بدست نیست

جز واجب الوجود دگر چه هست نیست

ما شیشه ایم و سنگ اجل در کمین ماست

واحسرتا که چاره بغیر از شکست نیست

در عالم خرابه نشستن هوس مکن

[...]

صائب تبریزی

این بنای عالم خاک از شکست نیست

پستی عمارتی است که آن را نشست نیست

از برگریز مردم بی برگ ایمنند

رنگ شکسته را خطری از شکست نیست

پرواز می کند به پر و بال آفتاب

[...]

فیاض لاهیجی

همتای تو به عالم بالا و پست نیست

مثل تو در بهشت ندانم که هست؟ نیست

سیدای نسفی

پیمانه یی که باده ندارد شکستنیست

دستی که نیست مصدر ایجاد بستنیست

زلفی که صرف شانه کند عمر کنده به

دامی که صید زنده نگیرد گسستنیست

امروز رخت خود بنه ای خضر ره در آب

[...]

بیدل دهلوی

جزخون‌دل زنقد سلامت به دست نیست

خط امان شیشه به غیر از شکست نیست

آرام عاشق آینه‌پردازی فناست

مانند شعله‌ای‌که زپا تا نشست نیست

خلقی به وهم خویش پرافشان وحشت است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه