گنجور

 
اوحدی

مگر پیر سجاده حالی نداشت؟

کزین خلق و کثرت ملالی نداشت؟

ازین دام نام و ازین چاه جاه

به بالا نیامد، که بالی نداشت

به آخر بداند خداوند لاف

که: در سر بغیر از خیالی نداشت

چه گویی که: صوفی نخوردست می؟

که از بیم مردم مجالی نداشت

خوشا! وقت آزادهٔ فارغی

که با کس جواب و سؤالی نداشت

شکم بنده حال دهن بستگان

چه داند؟ چو این روزه سالی نداشت

ز درد جدایی چه نالد کسی؟

که با نازنینی وصالی نداشت

کمال خود آن کو ز صورت شناخت

بر اهل معنی کمالی نداشت

دلی یافت خط نجات از بلا

که بر چهره زین رنگ خالی نداشت

درین ملک مردی نشد پای بند

که چون اوحدی ملک و مالی نداشت