گنجور

 
اوحدی

ز ما بودی، جدا بودن روا نیست

یکی گفتی، دویی کردن سزا نیست

وجود خود ز ما خالی مپندار

که نقش از نقشبند خود جدا نیست

سرایی ساختی اندر دماغت

که غیر ار خواجه چیزی در سرا نیست

بنه تن بر هلاک، از خویش بینی

که درد خویش بینی را دوا نیست

چو خودرایان به خود جستی تو، مارا

غلط کردی که: بی ما رهنما نیست

کسی کو از هوای خویش بگذشت

مبر نامش، که مرغ این هوا نیست

اگر زان بی‌نشان جویی نشانی

به جایی بایدت رفتن که جا نیست

درین بستان ز بهر سایهٔ سرو

طلب کن سدره‌ای، کش منتها نیست

مبین، ای اوحدی، غیر از خدا هیچ

که چون واقف شوی غیر از خدا نیست