گنجور

وفایی شوشتری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱

 

بسته‌ام باز، به پیمانهٔ می پیمان را

تا ز پیمانهٔ می تازه کنم ایمان را

جز دل من که زند، یک‌تنه بر آن خم زلف

کس ندیده‌ست که گو لطمه زند چوگان را

دل ربودی ز من و جان به تو خواهم دادن

[...]

وفایی شوشتری
 

وفایی شوشتری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲

 

به روی خوب تو دیدیم روی خوب یزدان را

به کفر زلف تو دادیم نقد ایمان را

بطوف کعبه‌ی اسلام بت پرست شدیم

خبر دهید ز ما کافر و مسلمان را

به جز دلم که زند خویش را، بدان خم زلف

[...]

وفایی شوشتری
 

وفایی شوشتری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳

 

ساقی ز ماه چهره بر افکن نقاب را

در ماهتاب سیر، بده آفتاب را

در آفتاب اگر تو ندیدی ستاره را

در روی جام باده نظر کن حباب را

مستسقی ام فزایدم از آب تشنگی

[...]

وفایی شوشتری
 

وفایی شوشتری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴

 

به سر زلف تو گر جز تو مرا یاری هست

یا به جز زلف توام رشتهٔ زنّاری هست

تاجر عشقم و بارم همه کالای وفاست

نه گمانم که در این شهر خریداری هست

مشک تاتار، دو صدبار به یک جو نخرم

[...]

وفایی شوشتری
 

وفایی شوشتری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵

 

دل زاهدان فریبد لب لعل پر فریبت

که نماند هیچ کس را، به جهان سر شکیبت

دل من بگیر و بربند، به چین زلف یارا

چه شود اگر ز غربت به وطن رسد غریبت

تو چو شمع دلفروزی همه جمع عاشقان را

[...]

وفایی شوشتری
 

وفایی شوشتری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶

 

ره از همه جا بسته ولی راه تو باز است

عالم همه را بردر تو روی نیاز است

دارم گله از زلف تو بسیار ولیکن

گر، بازنمایم سر این رشته درازاست

ارباب بصیرت همه دانند که محمود

[...]

وفایی شوشتری
 

وفایی شوشتری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷

 

تاجر عشقم و عشق تو مرا، در بار است

بین به چشمم که زهجر تو چسان دُر بار است

چند از خون دل ما ننمایی پرهیز

نرگس چشم تو آخر نه مگر بیمار است

سخن از زلف تو گر باز کنم در همه عمر

[...]

وفایی شوشتری
 

وفایی شوشتری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸

 

گیرم نبود نای سرچنگ سلامت

چنگ ار نبود مرغ شباهنگ سلامت

گر باده ی گلرنگی و طرف چمنی نیست

اشک بصر خویش و دل تنگ سلامت

برآئینه ی خاطر اگر زنگ ملال است

[...]

وفایی شوشتری
 

وفایی شوشتری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹

 

تا که ابروی ترا، با مژگان ساخته‌اند

بهر صید دل ما تیر و کمان ساخته‌اند

خال هندوی ترا، آفت دل‌ها کردند

چشم جادوی تو غارتگر جان ساخته‌اند

نیست گر نقطهٔ موهوم به جز، وهم و خیال

[...]

وفایی شوشتری
 

وفایی شوشتری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰

 

کسی گوی سعادت از میان بُرد

که در عالم غم بیچارگان خورد

می عشرت منوش از جام گیتی

که باشد صاف اوهم درد وهم دُرد

تکلّف گر نباشد خوش توان زیست

[...]

وفایی شوشتری
 

وفایی شوشتری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱

 

دل چو به زلفت اسیر دام بلا شد

خون شد و فارغ ز قید چون و چرا شد

چند کنی جامه را حجاب تن ای گُل

جامه براندام گل ز رشک قبا شد

از لب عنّاب گون و خرفه ی خالت

[...]

وفایی شوشتری
 

وفایی شوشتری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲

 

لعل شکر افشانم گفتا نمکین باشد

گفتم نمکم گفتا حقّ نمک این باشد

بخت من و زلفینش همرنگ همند، آری

یکرنگی اگر باشد با، ماش همین باشد

ماه من و گردون را، فرقی که بود این است

[...]

وفایی شوشتری
 

وفایی شوشتری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳

 

ناظران رخت ای ماه مقیم حرمند

خادمان حرمت جمله ملایک خدمند

عَلَم حُسن بر افراز و برافروز جهان

تا بدانند که شیران همه شیر علمند

سایهٔ سرو قدت گر، به چمن باز افتد

[...]

وفایی شوشتری
 

وفایی شوشتری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴

 

عشّاق اگر لقای ترا آرزو کنند

باید ز خون خویشتن اوّل وضو کنند

نازم به می کشان محبّت که بهر دوست

در بزم عشق کاسه ی سر، را کدو کنند

کفر است در شریعت و آئین عاشقی

[...]

وفایی شوشتری
 

وفایی شوشتری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵

 

خطّت دمید و لعل تو مستور می شود

صد حیف از این شکر که پر از مور می شود

گر خود تُرش نشینی و تلخی کنی چه باک

شیرین لب تو مایه ی صد شور می شود

هرگه خیال روی تو در خاطر آورم

[...]

وفایی شوشتری
 

وفایی شوشتری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶

 

حُسنت چو عشق من همه ساعت فزون شود

تا منتهای کار ندانم که چون شود

در کار جان گرهی سخت هست لیک

آسان شود دمیکه دل از عشق خون شود

حاصل ز دور چرخ مرادم شود اگر

[...]

وفایی شوشتری
 

وفایی شوشتری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷

 

گنه بر دل نهی آنگاه می گیری به تقصیرش

چو بگرفتی به تقصیرش نهی تهمت به تقدیرش

دل بیچاره را، کی چاره باشد تا که می باشد

زنخدان تواش زندان و زلفین تو زنجیرش

گهی طاعت گهی عصیان گهی کفر و گهی ایمان

[...]

وفایی شوشتری
 

وفایی شوشتری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸

 

یکدم از زیر نقاب ای ماهرو بنما جبین

تا زکف خورشید را آئینه افتد بر زمین

عکسی از روی تو ای مه گر بتابد در چمن

تا ابد خورشید خواهد رُست جای یاسمین

گر تو گُل باشی چکد از دیده ی بلبل گلاب

[...]

وفایی شوشتری
 

وفایی شوشتری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹

 

تا بدان زلف سیه دست تمنّا زده‌ایم

خویش را، بر سپهی با تن تنها زده‌ایم

بر سر کوی خرابات در اوّل سودا

دفتر و سبحه و سجّاده به صهبا زده‌ایم

ما از آن باده کشانیم که از روز نخست

[...]

وفایی شوشتری
 

وفایی شوشتری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰

 

هر مثل کز دهنت ای بت زیبا زده‌ایم

گر به جز هیچ مثالی زده بی‌جا زده‌ایم

زان دهن دم نتوانیم زدن گر بزنیم

حرفی از نقطهٔ موهوم به ایما زده‌ایم

خود، به یاد لب تو شیرهٔ شکّر نوشیم

[...]

وفایی شوشتری
 
 
۱
۲