گنجور

 
وفایی شوشتری

عشّاق اگر لقای ترا آرزو کنند

باید ز خون خویشتن اوّل وضو کنند

نازم به می کشان محبّت که بهر دوست

در بزم عشق کاسه ی سر، را کدو کنند

کفر است در شریعت و آئین عاشقی

از دوست غیر دوست اگر آرزو کنند

بعد از هزار سال ز خاک شهید عشق

یابند بوی خون اگر آن خاک بو کنند

از جور دوست نیست که گریند عاشقان

این اشکها روان ز پی آبرو کنند

بسیار سالها که بیاید، دی و بهار

از خاک ما گهی خُم و گاهی سبو کنند

ترسم اسیر و عاشق و شیدای خود شوی

گر، با جمالت آینه را، روبرو کنند

زخم خدنگ ناز تو بهبودی اش مباد

گر، جز، به تار طُرّه ات آن را رفو کنند

چون می زجام وصل تو نوشند عاشقان

برآب خضر و چشمه ی حیوان تفو کنند

این خرقه ی ریا، که مرا هست بایدی

دادن به می کشان که به می شستشو کنند

هر موی من ز زلف تو دارد شکایتی

کو فرصتی که شرح غمت مو به مو کنند

تا کی «وفایی» از غم لیلی وشان ترا

مجنون صفت ز دشت جنون جستجو کنند