گنجور

 
وفایی شوشتری

دل زاهدان فریبد لب لعل پر فریبت

که نماند هیچ کس را، به جهان سر شکیبت

دل من بگیر و بربند، به چین زلف یارا

چه شود اگر ز غربت به وطن رسد غریبت

تو چو شمع دلفروزی همه جمع عاشقان را

به خدا که هیچ پروا، نکنم من از لهیبت

به سپهرِ خوبرویی ، چو ز ناز  بذله گویی،

تو ادیب مهروماهی که توان شدن ادیبت

بگداخت جان عشّاق زآفتاب رویت

چو یخ فسرده برجا دل بوالهوس رقیبت

ز جراحتم چه پروا، که رسد هزار مرهم

ز تفقّدات افزون ز شماره و حسیبت

تو چو آفتاب طلعت نشنیدم و ندیدم

که مباد، هرگز از مطلع دلبری مغیبت

مگر، ای نهال دلکش ز ریاض جنّتی تو

که به باغ دلبری دیده ندیده به زسیبت

مکن ای کمندِ زلفش به من اینهمه تطاول

که مراست دست کوته ز فراز و از نشیبت

ز نشاط باده مستان به نوا، و شور و دستان

بدرند پرده ی جان که نگردد او حجیبت

چه غم ار، زناز ما را تو زقُرب خود برانی

که دل نیازمندان همه جا بود قریبت

چه تفاوتی گر، از قهر ز خویشتن برانی

که یکیست نزد عشّاق عنایت و عتیبت

زفراق رویت ای گل به دلم خلیده خاری

تو مگر خبر نداری که چه شد به عندلیبت

مگر آنکه دست گیری تو ز دست رفته یی را

که مرا نمی رسد دست به دامن رکیبت

تو که هستی ای «وفایی» بطلب ز مور کمتر

نه گمان که هرگز از شهد لبش شود نصیبت

مگر آنکه در همه عمر مریض عشق باشی

نه هراسی ار که باشد تب هجر او طبیبت