گنجور

 
وفایی شوشتری

بسته‌ام باز، به پیمانهٔ می پیمان را

تا ز پیمانهٔ می تازه کنم ایمان را

جز دل من که زند، یک‌تنه بر آن خم زلف

کس ندیده‌ست که گو لطمه زند چوگان را

دل ربودی ز من و جان به تو خواهم دادن

منّت از بخت کشم چون بسپارم جان را

دید تا چاه زنخدان تو را یوسف دل

برگزید از همه آفاق چه و زندان را

گر رسد دست به آن زلف درازم روزی

مو به مو شرح دهم با تو شب هجران را

دوش گفتی بطلب هر چه که خواهی از ما

از تو بهتر چه بوَد تا که بخواهم آن را

گر اشاره ز لبت هست که جان باید داد

پیش مرجان تو قدری نبود مر جان را

به جحیمم مبر ای دوست که از همّت عشق

رشک فردوس به یاد تو کنم نیران را

گر به جنّت بروم باز تو را می‌جویم

طالب دوست «وفایی» چه کند رضوان را