گنجور

 
وفایی شوشتری

دل چو به زلفت اسیر دام بلا شد

خون شد و فارغ ز قید چون و چرا شد

چند کنی جامه را حجاب تن ای گُل

جامه براندام گل ز رشک قبا شد

از لب عنّاب گون و خرفه ی خالت

درد دل عاشقان زار دوا شد

چون زوفا ساختند خانه ی دل را

وقف بتان شد از آن دمیکه بنا شد

نیست جمال ترا، به دهر نظیری

شاهد یکتایی تو زلف دوتا شد

فتنه ی چشمت نخفته بود، که ناگه

فتنه ی دیگر زقامت تو بپا شد

جز، به می و ساقی ام دگر سروکاری

نیست به کس زانک می تمام صفا شد

حاصل مهر و وفا چه بود «وفایی»

جور و جفا حاصلم ز مهر و وفا شد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode