گنجور

 
وفایی شوشتری

لعل شکر افشانم گفتا نمکین باشد

گفتم نمکم گفتا حقّ نمک این باشد

بخت من و زلفینش همرنگ همند، آری

یکرنگی اگر باشد با، ماش همین باشد

ماه من و گردون را، فرقی که بود این است

کان ماه فلک امّا این ماه زمین باشد

چون دختر رز، ما را خود پرده در افتاده

بی پرده به ساغر، به تاپرده نشین باشد

دارد دل من نسبت با چین سرزلفش

چون مشک بود از خون چون زآهوی چین باشد

زینسان که کند چشمت هر لحظه به من لطفی

خوب است ولی خواهم قدری به از این باشد

عاشق زغم جانان باشد به دلش پنهان

آن داغ که زاهد را پیدا، به جبین باشد

گویند «وفایی» را، مهرش بزدای از دل

بزدایمش از دل چون کان نقش نگین باشد