گنجور

 
وفایی شوشتری

خطّت دمید و لعل تو مستور می شود

صد حیف از این شکر که پر از مور می شود

گر خود تُرش نشینی و تلخی کنی چه باک

شیرین لب تو مایه ی صد شور می شود

هرگه خیال روی تو در خاطر آورم

سینای سینه مشعله ی طور می شود

از هجر بس فسرده و آزرده خاطرم

دردم فزون ز نغمه ی طنبور می شود

ای ابر بگذر از صدف ار بگذری به تاک

خوشتر بود، که دانه ی انگور می شود

هرکس که شد گدای در پیر می فروش

جامش ز کاسه ی سر فغفور می شود

حلّاج وار هر که زند پنبه ی وجود

سرخوش به دار رفته و منصور می شود

عاقل کسیست در بر دیوانگان عشق

کز این لباس هستی خود عور می شود

نازم به شعله های محبّت که آتشش

برزخم دل چو مرهم کافور می شود

عادت به هجر کرده «وفایی» که هرچه یار

نزدیک می شود، به وی او دور می شود

ای دل رضا به حکم قضا ده که خوشتر است

راضی شوی اگر نشوی زور می شود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode