گنجور

 
وفایی شوشتری

ساقی ز ماه چهره بر افکن نقاب را

در ماهتاب سیر، بده آفتاب را

در آفتاب اگر تو ندیدی ستاره را

در روی جام باده نظر کن حباب را

مستسقی ام فزایدم از آب تشنگی

از آتش می ام بنشان التهاب را

زن آتشی به کاخ وجودم ز جام می

یکجا بسوز بام و برو سقف و باب را

با وصف چشم مست تو حاجت به باده نیست

مست و خراب کن به نظر شیخ و شاب را

هر دیده نیست قابل دیدار او مگر

آن دیده کز سراب کند فرق آب را

در آتش فراق تو چون گریه سرکنم

ز اشک بصر در آب نشانم سراب را

گر، دیدمی به خواب که می بینمت به خواب

تا حشر، می ندادمی از دست خواب را

زانرو دلم به چاه زنخدانش اوفتد

تا از کمند زلف بسازد طناب را

برحال این خراب ز یار، ار تفقّدیست

برگو کند خرابتر، او این خراب را

ساقی شراب ناب مرا، بی حساب ده

کاین بی حساب سهل کند آن حساب را

زاهد اگر سئوال نماید شراب چیست

برگو طمع مکن ز «وفایی» جواب را

ما دیده ور شدیم از آنرو که کرده ایم

کحل دو دیده خاک در بوتراب را