گنجور

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱

 

نمی‌دانم چه شور است این ز عشق دوست در دل‌ها

که شیرین‌کام از او هستند مجنون‌ها و عاقل‌ها

به خود گفتم زعشق آسان شود هر مشکلی دارم

ولی دیدم که هر آسانم از او گشت مشکل‌ها

کس اندر کشتی عشق ار نشیند هست طوفانی

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲

 

کس نخوابد تا به صبح از ناله من هر شبا

هر شب از بس تا به صبح از درد گویم یا ربا

زلف بر روی تو بینم عقرب است اندر قمر

پس منجم از چه گوید شد قمر در عقربا

همچو من کوکب شناس امروز در عالم مجو

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳

 

نگار من چو پی رقص از میان جهدا

چنان جهد که زعشقش دلم ز جان جهدا

جهد ز ابرو ومژگانش غمزه ها به دلم

چو تیر رستم دستان که ازکمان جهدا

ز دل به دیده مرا خون ز دیده بر رخ من

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴

 

افزوده غم عشق تو درد وتب ما را

کرده است سیه هجر توروز وشب ما را

ما عاشق ومستیم و به جز یار ندانیم

زاهد ز چه جویاست همی مذهب ما را

آگه نشد از طالع ما هیچ منجم

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵

 

توبرانی اگر ز درما را

نیست ره بر در دگر ما را

شکری کز تونیست باشد زهر

زهر تو هست چون شکرما را

ازگدایان خاکسار توایم

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶

 

پریشان در ازل کردی تو از گیسوی خود ما را

خم ازغم چون کمان کردی تو از ابروی خود ما را

به فردوس برین ما را دگر خواهش نمی آید

کنی همچون سگان گر پاسبان در کوی خود ما را

به مشک عنبر سارا دگر حاجت نمی افتد

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷

 

دیده در آینه گویا خط وخال خود را

که نداند چومن دلشده حال خود را

زآن مرا کردچنین عاشق ورسوای جهان

خواست تا جلوه دهد حسن جمال خودرا

شمع رخسار به هر جا که فروزد مه من

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸

 

طرز دیگر بنگرم امسال یار پار را

بینم اندر جلوه هر دم در لباسی یار را

دیده ای یا رب عطا فرما که باشد حق شناس

تا شناسد هر لباسی پوشد آن عیار را

گه شود آدم که هر کس تا بدو نارد سجود

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹

 

کنی تا کی پریشان چون دل من زلف پر چین را

نمائی چند بی سامان همی دلهای مسکین را

به هر سوکامدی از مشک تاتار آبرو بردی

به هم کمتر زن ای باد صبا آن زلف پرچین را

بت شیرازی ما گر نقاب از چهره بردارد

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰

 

از پریشانی من گر خبری بود تو را

به من و حال دل من نظری بود تو را

زنده گردم زِلحد رقص کنان برخیزم

بعد مرگ ار به مزارم گذری بود تو را

به شبیه قد و رخسار بت من بودی

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱

 

به سویت از چه ز محراب می کند رو را

مگر به شیخ نمودی تو طاق ابرو را

چونیشکر ز قدم تا به فرق شیرینی

بگوئی ار همه تلخ وترش کنی رو را

مه است منخسف است آفتاب منکسف است

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲

 

ز بو به چین شکنی قدر ناف آهو را

کنی ز شانه پریشان چو عنبرین مو را

به چهره یافتم از چیست خال مشکینت

بلی درآتش سوزان نهند هندو را

جهان چودکه عطارها معطر شد

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳

 

زیر سرو و پای گل بنگر صفای لاله را

زن دوجام می که تا گیرد غم صد ساله را

نوعروس باغ را با این سه بخشیده است زیب

آفرین ها کرد باید صنعت دلاله را

با وجود اینکه خود رویش چو روی دلبر است

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴

 

به ما روز آور ای مه امشبی را

که سازیم از تو حاصل مطلبی را

چه جای زر دهم جان گر فروشند

وصال چون تو سیمین غبغبی را

سپاس ومنت ایزد را که فرمود

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵

 

در بر از زلف زره سان کرده ای جوشن چرا

داری ار آهنگ قتل ای دوست با دشمن چرا

چشم فتانت به هر دم فتنه بر پا می کند

طره افکند سر را می زنی گردن چرا

نقطه موهوم می خواند دهانت راحکیم

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶

 

وه که از این زندگانی دل به تنگ آید مرا

شیشه عمر از خدا خواهم به سنگ آید مرا

دارم از بس دل غمین هستم ز بس اندوهگین

این فراخی جهان در چشم تنگ آید مرا

برندارم دست از او تا زونگیرم کام دل

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷

 

سودای عشق کرده زخود بی خبر مرا

آسوده دل نموده زهر خیر وشر مرا

بر هر چه بنگرم همه بینم جمال تو

عشق رخ تو کرده چه صاحب نظر مرا

هر گه ک نوک مژه ات آید به یاد من

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸

 

در جوانی نه همی کرده غمت پیر مرا

کرده عشق رخ تو صورت تصویر مرا

ز ابرو ومژه گرفته است چرا تیر وکمان

گر نخواهد که کندترک تو نخجیر مرا

وصل دلبر دل من خواهد وبیند همه هجر

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹

 

دردا که هیچکس نبود دادرس مرا

آوخ که یاوری نکند هیچکس مرا

دست قضا شکسته مرا بال و پر دگر

جا داده اند از چه به کنج قفس مرا

خون شددلم که جای هوس بود اندر او

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰

 

نامه ای قاصد اگر آورد از دلبر ما

زر چه باشد به نثار قدم او سر ما

روزگاری است که هیچم خبری ازخود نیست

که نه دلبر بر ما باشد و نه دل بر ما

من که عاجز شدم از نامه نوشتن بر دوست

[...]

بلند اقبال
 
 
۱
۲
۳
۳۸