گنجور

 
بلند اقبال

توبرانی اگر ز درما را

نیست ره بر در دگر ما را

شکری کز تونیست باشد زهر

زهر تو هست چون شکرما را

ازگدایان خاکسار توایم

پادشاهی دهی اگر ما را

«گر توانی دلی به دست آور»

مکن اینقدر خون جگر ما را

چاره ای کن که تیر مژگانت

شده در سینه کارگر ما را

یادی ازما نمی کند گاهی

کرده محو از نظر مگر ما را

حاجتی نیستش به سردابه

آنکه گاهی ندیده گرما را

هر که را داده درد دل دلدار

درد دل داده دادگر ما را

بسکه افغان کشد بلند اقبال

از غم هجر کرده کر ما را