گنجور

 
بلند اقبال

زیر سرو و پای گل بنگر صفای لاله را

زن دوجام می که تا گیرد غم صد ساله را

نوعروس باغ را با این سه بخشیده است زیب

آفرین ها کرد باید صنعت دلاله را

با وجود اینکه خود رویش چو روی دلبر است

داغ عشق کیست کافتاده است بر دل لاله را

ز آنچه داری در میان جام ساقی ده که من

دیدم اندر روی لاله قطره های ژاله را

گل همی گوید بس است ای بلبل بی دل منال

او ز شور عاشقی سر داده آه وناله را

می برد از من حواس خمسه خط روی دوست

یادم آید در فلک بینم چوماه وهاله را

ای بلند اقبال حیرانم که بااوج کلیم

سامری بهر چه می گیرد پی گوساله را