گنجور

 
بلند اقبال

به سویت از چه ز محراب می کند رو را

مگر به شیخ نمودی تو طاق ابرو را

چونیشکر ز قدم تا به فرق شیرینی

بگوئی ار همه تلخ وترش کنی رو را

مه است منخسف است آفتاب منکسف است

ویا حجاب به رخسار کرده ای مورا

کنی اسیر دل خسته را به چنگل زلف

چنانکه صید کند شاهباز تیهو را

مگر نه دوزخ از آن گناهکاران است

به من ز چیست ندانم نیفکنی خو را

مگر نه خال تو جا کرده برلب کوثر

که گفت ره نبود در بهشت هندو را

کسان که پند من از عشق دوست میگویند

چومن به چشم حقیقت ندیده اند او را

گرفته ز ابرو ومژگان ز چیست تیر وکمان

خود او اسیر کند از نگاهی آهو را

بدین روش که سراید غزل بلند اقبال

روا بود که بشویند شعر خواجو را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode