گنجور

 
بلند اقبال

کنی تا کی پریشان چون دل من زلف پر چین را

نمائی چند بی سامان همی دلهای مسکین را

به هر سوکامدی از مشک تاتار آبرو بردی

به هم کمتر زن ای باد صبا آن زلف پرچین را

بت شیرازی ما گر نقاب از چهره بردارد

ز آب و رنگ بی رونق کند صورتگر چین را

بدو گفتم الف ما را بشد چون دال از لامت

به بالا برد نون بر چشم میم آورد پس سین را

نموده چشم مست تو ز هر سر فتنه ای برپا

گناهی نیستش از بند بگشا زلف مشکین را

شنیدم گفته بودی نرخ بوسی کرده ای جانی

من آن دادم ندانستم به مستی گفته ای این را

نیامد چون روا کام دلش ز آن خسرو خوبان

بلنداقبال داد آخر به تلخی جان شیرین را