گنجور

 
بلند اقبال

وه که از این زندگانی دل به تنگ آید مرا

شیشه عمر از خدا خواهم به سنگ آید مرا

دارم از بس دل غمین هستم ز بس اندوهگین

این فراخی جهان در چشم تنگ آید مرا

برندارم دست از او تا زونگیرم کام دل

گر که دامان اجل روزی به چنگ آید مرا

یونسم نه یوسفم نه پس چرا چون این وآن

گه به چه گه جای درکام نهنگ آید مرا

چون بلنداقبال از بس تلخ کامم در جهان

گر بنوشم شهد وشکر چون شرنگ آیدمرا