کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷
ما نمی بینیم جز ذات خدا
گر نمی بینی تو خود با ما بیا
ما و من جز اختیاری بیش نیست
صادق و کاذب بود صوت و ندا
بگذر از تقلید کانجا ظلمت است
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹
شب رفته ایم در سر زلف توچون صبا
زلفت به تاب گفت که درویش مرحبا
چشمش بغمزه گفت چرا دیر آمدی
بکداختم چو آب ز الطاف بوالوفا
دیدم عیان بدیده او آن جمال را
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶
ذات حق روشن است در آیات
دار زایات روشنی از ذات
هست در جان جمله موجودات
حق به افعال اسم ذات و صفات
یخرج المیت من الحی گفت
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۰
ساقی بجام باده گلرنگ در صباح
در صحن بوستان ز کرم گفت الصلاح
تا آفتاب طلعت ساقی طلوع کرد
کردیم دیده بر رخ خورشید افتتاح
با روح او که گفت الست بربکم
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۱
برداشتیم از کف ساقی روح راح
درجام آفتاب می لعل هر صباح
شادیم وخرمیم ز صبح ازل مدام
چونکرده ایم دیده بروی تو افتتاح
ساقی ز روی ما و منی همچو آفتاب
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۸
تا غمزه شوخ تو بما جنگ برآورد
لعل لبت از خون دلم رنگ برآورد
برگریه و زاری و فغان من درویش
صد ناله زار از دل چون چنگ برآورد
با یاد گل روی تو ای سرو گلندام
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱
ترک عشق رخ زیبا پسران نتوان کرد
جز حدیث لب شکر دهنان نتوان کرد
نقد این عمر گرانمایه که جان جوهر اوست
غیر صرف قدم سیمبران نتوان کرد
تا چو موئی نشود در غم آن موی میان
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۳
دمید صبح سعادت بطالع مسعود
بداد طالع خورشید غیب رو بشهود
ز روی لطف سحرگه مفتح الابواب
دری ز وصل برویم چو آفتاب گشود
چو طاق ابروی آنماه مهربان دیدم
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰
دل که با درد غم عشق تو محرم گردد
جانم از خوردن غمهای تو خرم گردد
فعل و اسماء و صفات تو که عین ذاتند
به کمالات یقین رهبر آدم گردد
بخلافت بنشیند بسر صدر جلال
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۷
دل از محبت دنیا و آخرت بردار
بشو باشک نیاز و به بین بطلعت یار
تا چو زلف از رخ زیبای تو سر بر گردیم
صفت از ذات تو هرگز نشود مایل یار
بهوای قد سرو تو چو در خاک رویم
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۰
شبی از غیر آن ماه دل افروز
رخی بنمود چون خورشید در روز
مراد از روز و شب زلف و رخ اوست
مه و خورشید را این شیوه آموز
به پیش شمع رخسارش در آن شب
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴
عشق داریم بدیدار تو ایجان بهوس
نکنم از غم دیدار تو جاویدان بس
مردم دیده عشاق تو را می بینم
روشن است از مه رخسار تو چشم همه کس
عشق دریاست بر او هر دو جهان کف باشد
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۷
سر زلفین تو شد رشته جان همه کس
لعل و یاقوت لبت قوت روان همه کس
تا تو آب دهن انداخته ای در دل خاک
پر شد از شهد و شکر کاسه وخوان همه کس
بسکه ذکر دهن و فکر لبانش کردی
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۳
آمد آن دلبر قلندر روش
فارغ از مصحف و عمامه وفش
سوخت ادراک علم و فتوی را
بمی ارغوان چون آتش
ساغری پرشراب احمد کرد
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۷
دلم در بند زلف تست ای دلبر مرنجانش
بخوان وصل خود بنشان پس ایمه همچو مهمانش
بمهمانی دل ما را نداری جز جگر خواری
چو پروانه از او کردی به شمع چهره بریانش
بیک حالت نه می بینم دل صد پاره را هر دم
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۱
جوهر آمد جان و جسم ما عرض
عشق جوهر جمله اشیاء عرض
بحر جان را بی سرو پا یافتم
بحر جوهر دان کف دریا عرض
نقد الا جوهر آمد جان پاک
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۵
سوختم از آتش رخسار مه رویان چو شمع
در میان آتشم با دیده گریان چو شمع
آفرین بر سوز و ساز ما که شبها تا بروز
شمع گریان است و ما را دولت خندان چو شمع
خانه روشن گردد و جانم شود روشن چو ماه
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۱
دارم از زلف و خال تو در دل هزار داغ
جانم بسوخت ز آتش روی تو چون چراغ
بر آستان خاک تو ای سرو گلعذار
ما را فراغت است ز گلهای صحن باغ
پرورده ام بساعد شه باز روح را
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۴
دوش بخواب دیده ام حضرت شحنة النجف
گفت بدان تو نفس خود تا برسی بمن عرف
شمع صفت بسوختی شب همه شب برای حق
بهر چه کرده ای بگو عمر شریف خود تلف
هست غذای روح تو ذکر خدا میان جان
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۰
هستم از علم نظر دانای حق
چون بچشم حق شدم بینای حق
جسم چون داراست و جان منصور باز
زان اناالحق گفت و شد گویای حق
هر چه موجودند از بالا و پست
[...]