گنجور

 
کوهی

دلم در بند زلف تست ای دلبر مرنجانش

بخوان وصل خود بنشان پس ایمه همچو مهمانش

بمهمانی دل ما را نداری جز جگر خواری

چو پروانه از او کردی به شمع چهره بریانش

بیک حالت نه می بینم دل صد پاره را هر دم

چو زلف و خال خودداری کنی جمع پریشانش

چو خورشید از گریبان همه ذرات سر برزد

بغیر از او که می گردد بگرداگرد دامانش

بدزدی زلف او دلرا سحر بگرفت و درهم بست

چو کوهی با صبا شد دوش در صحن گلستانش