گنجور

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۱

 

نیم شب پی گم کنان در کوی جانان آمدم

همچو جان بی‌سایه و چون سایه بی‌جان آمدم

چون سگان دوست هم پیش سگان کوی دوست

داغ بر رخ، طوق بر گردن خروشان آمدم

کوی او جان را شبستان بود زحمت برنتافت

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۲

 

در عشق ز تیغ و سر نیندیشم

در کوی تو از خطر نیندیشم

در دست تو چون به دستخون ماندم

از شش در تو گذر نیندیشم

پروانهٔ عشقم اوفتان خیزان

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۳

 

ما دل به دست مهر تو زان باز داده‌ایم

کاندر طریق عشق تو گرم اوفتاده‌ایم

ما رطل‌های درد تو زان در کشیده‌ایم

کز رمزهای درد تو سری گشاده‌ایم

گفتی که دل بداده و فارغ نشسته‌ای

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۴

 

تا من پی آن زلف سرافکنده همی دارم

چون شمع گهی گریه و گه خنده همی دارم

گه لوح وصالش را سربسته همی خوانم

گه پاس خیالش را شب زنده همی دارم

سلطان جمال است او من بر در ایوانش

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۵

 

تو را در دوستی رائی نمی‌بینم، نمی‌بینم

چو راز اندر دلت جائی نمی‌بینم، نمی‌بینم

تمنا می‌کنم هر شب که چون یابم وصال تو

ازین خوشتر تمنائی نمی‌بینم، نمی‌بینم

به هر مجلس که بنشینی توئی در چشم من زیرا

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۶

 

دست از دو جهان کشیده خواهم

یک اهل به جان خریده خواهم

گوئی که رسم به اهل رنگی

از طالع بررسیده خواهم

جستم دل آشنا و تا حشر

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۷

 

ز باغت به جز بوی و رنگی نبینم

خود آن بوی را هم درنگی نبینم

زهی هم تو هم عشق تو باد و آتش

که خود در شما آب و سنگی نبینم

چه دریاست عشقت که هرچند در وی

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۸

 

ز باغ عافیت بوئی ندارم

که دل گم گشت و دل‌جویی ندارم

بنالم کآرزوبخشی ندیدم

بگریم کآشنارویی ندارم

برانم بازوی خون از رگ چشم

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۹

 

طاقتی کو که به سر منزل جانان برسم

ناتوان مورم و خود کی به سلیمان برسم

خضر لب تشنه در این بادیه سرگردان داشت

راه ننمود که بر چشمهٔ حیوان برسم

شب تار و ره دور و خطر مدعیان

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰

 

دارم سر آنکه سر برآرم

خود را ز دو کون بر سر آرم

بر هامهٔ ره روان نهم پای

همت ز وجود برتر آرم

بر لاشهٔ عجز بر نهم رخت

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۱

 

از گلستان وصل نسیمی شنیده‌ام

دامن گرفته بر اثر آن دویده‌ام

بی‌بدرقه به کوی وصالش گذشته‌ام

بی‌واسطه به حضرت خاصش رسیده‌ام

اینجا گذاشته پر و بالی که داشته

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۲

 

دلا زارت برون نتوان نهادن

قدم در موج خون نتوان نهادن

بر اسب عمر هرای جوانی است

بر او زین سرنگون نتوان نهادن

تو را هر دم غم صد ساله روزی است

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۳

 

خرمی کان فلک دهد غم دان

دل که با غم بساخت خرم دان

سنت اهل عشق خواهی داشت

درد را هم مزاج مرهم دان

به عیاری که هفت مردان راست

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۴

 

برون از جهان تکیه جایی طلب کن

ورای خرد پیشوایی طلب کن

قلم برکش و بر دو گیتی رقم زن

قدم درنه و رهنمایی طلب کن

جهان فرش توست آستینی برافشان

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۵

 

سوختم چون بوی برناید ز من

وآتش غم روی ننماید ز من

من ز عشق آراستم بازارها

عشق بازاری نیاراید ز من

تا نیارم زر رخ از لعل اشک

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۶

 

ای صبح مرا حدیث آن مه کن

ای باد، مرا ز زلفش آگه کن

ای قرصهٔ آفتاب پیش من

بگشای زبان، قصد آن مه کن

ای خیل خیال دوست هر ساعت

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۷

 

غصهٔ آسمان خورم دم نزنم، دریغ من

در خم شست آسمان بسته منم، دریغ من

چون دم سرد صبح‌دم کآتش روز بردهد

آتش دل برآورد دم زدنم، دریغ من

بین که پل جفا فلک بر دل من شکست و من

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۸

 

دلا با عشق پیمان تازه گردان

برات عشق بر جان تازه گردان

به کفرش ز اول ایمان آر و آنگه

چو ایمان گفتی ایمان تازه گردان

نماز عاشقان بی‌بت روا نیست

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۹

 

رخش حسن ای جان شگرفی را به میدان درفکن

گوی کن سرها و گوها را به چوگان درفکن

عشق را گه تاج ساز و بر سر عشاق نه

زلف را گه طوق کن در حلق مردان درفکن

عالمی از عشقت ای بت سنگ بر سر می‌زنند

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۰

 

دلم دردمند است باری برافکن

بر افکندهٔ خود نظر بهتر افکن

میندیش اگر صبر من لشکری شد

دلت سنگ شد سنگ بر لشکر افکن

اگر با غمت گرم در کار نایم

[...]

خاقانی
 
 
۱
۱۲
۱۳
۱۴
۱۵
۱۶
۶۸
sunny dark_mode