گنجور

 
خاقانی

دارم سر آنکه سر برآرم

خود را ز دو کون بر سر آرم

بر هامهٔ ره روان نهم پای

همت ز وجود برتر آرم

بر لاشهٔ عجز بر نهم رخت

تا رخش قدر عنان درآرم

این دار خلافت پدر را

در زیر نگین مسخر آرم

وین هودج کبریای دل را

بر کوههٔ چرخ اخضر آرم

وین تاج دواج یوسفی را

درمصر حقیقت اندر آرم

بی‌واسطهٔ خیال با دوست

خلوت کنم و دمی برآرم

در حجرهٔ خاص او فلک را

مانندهٔ حلقه بر در آرم

شب را ز برای زنده ماندن

تا نفخهٔ صور همبر آرم

گر پرده‌دری کند تف صبح

از دود دلش رفوگر آرم

در کعبهٔ شش جهت که عشق است

خاقانی را مجاور آرم