گنجور

 
خاقانی

تا من پی آن زلف سرافکنده همی دارم

چون شمع گهی گریه و گه خنده همی دارم

گه لوح وصالش را سربسته همی خوانم

گه پاس خیالش را شب زنده همی دارم

سلطان جمال است او من بر در ایوانش

تن خاک همی سازم جان بنده همی دارم

تا کرد مرا بسته بادام دو چشم او

چون پسته دل از حسرت آکنده همی دارم

جان تحفهٔ او کردم هم نیست سزای او

زین روی سر از خجلت افکنده همی دارم

بر حال گذشتهٔ ما هرگز نکنی حسرت

امید به الطافش آینده همی دارم

از مصحف عشق او فال دل خاقانی

گر خود به هلاک آید فرخنده همی دارم