گنجور

 
خاقانی

سوختم چون بوی برناید ز من

وآتش غم روی ننماید ز من

من ز عشق آراستم بازارها

عشق بازاری نیاراید ز من

تا نیارم زر رخ از لعل اشک

دل ز محنت‌ها نیاساید ز من

ای خیال یار در خورد آمدی

بی‌تو دانی هیچ نگشاید ز من

گر نگیرم دربرت عذر است از آنک

بوی بیماری همی آید ز من

دست بر سر زانم از دست اجل

تا کلاه عمر نرباید ز من