گنجور

 
خاقانی

غصهٔ آسمان خورم دم نزنم، دریغ من

در خم شست آسمان بسته منم، دریغ من

چون دم سرد صبح‌دم کآتش روز بردهد

آتش دل برآورد دم زدنم، دریغ من

بین که پل جفا فلک بر دل من شکست و من

این پل آب رنگ را کی شکنم، دریغ من

برکنم از زمین دل بیخ امل به بیل غم

خار اجل ز راه جان برنکنم، دریغ من

هستم باد گشته سر از پی نیستی دوان

هستی هر تنم ولی نیست تنم، دریغ من

دیده‌ای آنکه چون کند باد ز گرد پیرهن

بادم و گرد بیخودی پیرهنم، دریغ من

هر چه من آورم ز طبع آب حیات در دهن

تف دل آتش آورد در دهنم، دریغ من

آب ز چشمهٔ خرد خوردم و پس ز بیم جان

سنگ به چشمهٔ خرد درفکنم، دریغ من

جم صفتان ز خوان من ریزه چنند، پس چرا

موروش از ره خسان ریزه چنم، دریغ من

سنگ سیاه کعبه را بوسه زده پس آنگهی

دست سفید سفلگان بوسه زنم، دریغ من

تاجورم چو آفتاب اینت عجب که بی‌بها

بر سر خاک عور تن نور تنم، دریغ من

پیش حیات دوستان گر سپرم عجب‌تر آنک

کز پس مرگ دشمنان در حزنم، دریغ من

کو سر تیغ تا بدو باز رهم ز بند سر

کر جگر پر آبله چون سفنم، دریغ من

من چو گلم که در وطن خار برد عنان از آن

رستم و کورهٔ سفر شد وطنم، دریغ من

چون به زبان من رود نام کرم ز چشم من

چشمهٔ خون فرو دود بر ذقنم، دریغ من

چشم گریست خون و دل گفت که یاس من نگر

زانکه خزان وصل را یاسمنم، دریغ من

آه برآمد از جهان گفت مرا که ریگ خور

نیست گیاهی از کرم در چمنم دریغ من