گنجور

 
خاقانی

ای صبح مرا حدیث آن مه کن

ای باد، مرا ز زلفش آگه کن

ای قرصهٔ آفتاب پیش من

بگشای زبان، قصد آن مه کن

ای خیل خیال دوست هر ساعت

از سبزهٔ جان مرا چراگه کن

ای لاف زده ز عشق و دل داده

جان هم بده و به کوی او ره کن

ای خاقانی دراز شد قصه

جان خواهد یار قصه کوته کن