واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۱
سر سبزی دل، به زهر درد است
روسرخی عشق، رنگ زرد است
چیزی که گرفته خاطر ما
از نعمت روزگار، درد است!
تا هست نفس، غبار غم هست
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۲
زان لبم، چاره یک شکر خند است
درد دل را، علاج گلقند است
خال نیلی، برآن لب شیرین
تخم ریحان و، شربت قند است
برد دیوانه خوشدلی ز میان
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۳
هر قدر نیکی بود پوشیده تر، نیکوتر است
پا نهاد از جاده چون بیرون، زن بی چادر است
دور نبود جنگجو سازد غرور زر ترا
غنچه با مشت گره، پیوسته از مشتی زر است
نقص شاهان نیست خود کار جهان بردن براه
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۴
کدخدایی یک قلم، رنج و غم و دردسر است
خامه تا گردید صاحب خانه، با چشم تر است
دست افشاندن بملک و مال این عبرت سرا
طایر جان را به اوج قرب حق، بال و پراست
کارهای بی سرانجامان، ز خود گیرد نظام
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۵
رفت پیری چو ز حد، مرگ گوارنده تر است
شربت مرگ درین شیر بجای شکر است
میرسد قاصد پیری،ز عصا نامه بکف
زندگی رفته، اجل آمده، کاینش خبر است
زهر آوازه مرگی، بگشا دیده ز خواب
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۶
بر عدو پشت نکردن سپر است
تیغ خونریز دلیران جگر است
نشمرد کس هنر امروز به هیچ
در شمار آنکه کنون هست، زر است
خوی خوش با همه کس میسازد
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۷
دل با توکلست، گرم کیسه بی زر است
گر دست مفلس است، ولی دل توانگر است
باشد توانگری نه همین جمع ملک و مال
بر دادن است هرکه توانا، توانگر است
پاس ادب بدار، که دندان کودکان
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۸
از بهر دو نان، منت دونان چه ضرور است
هر روز دو صد مرگ به یک جان، چه ضرور است
از شوق تو، نعل لب نان است در آتش
در تب چو تنور از غمش ای جان چه ضرور است
آن را که نهادند به سر تاج قناعت
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۹
مرد خدا که پیشت، پامال چون حصیر است
ز استادگی است خنجر، ز افتادگی حریر است
ناز و نعیم فردوس، هستند تشنه او
آن بینوا که دائم، از نان خشک سیر است
شاهان ز تیغ آهش، بیچاره اند و عاجز
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۰
نه همین صبح از غمم پیر است
بهر من شام نیز دلگیر است
ناله من، ز ناتوانی ها
بی صداتر از آب تصویر است
مرو از ره به مهربانی خصم
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۱
نه شوق منصب هندم، نه ذوق جاگیر است
که سیر چهره سبزان هزار کشمیر است
بهند سایه دیوار خویش خرم و شاد
نشسته شاه جهانم، غمم جهانگیر است
اگر قلمرو هستی شود پر از دشمن
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۲
سجده پیش هر بتی کفر است،یک جانان بس است
هر دلی را یک غم و، هر جسم را یک جان بس است
نیست نقشی خانه آیینه را، بهتر ز عکس
خانه اهل صفا را، زینت از مهمان بس است
آرزو داری گر اسباب مرصع داشتن
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۳
دگر بجای رخ ساده، لوح ساده بس است
ز خجلتت، بکف آیینه جام باده بس است
کمان جور، بآذار خلق زه بستن
کنون گذشته، خدنگ قدت کباده بس است
بدعوی سخن و دلبستگی بجهان
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴
باز امشب ناوک آن غمزه بر ما پرکش است
در لب لعلش، تکلم چون نمک در آتش است
نیست ناخوش، هرچه آید از خوش و ناخوش ز دوست
خوش نبودن با خوش و ناخوش، ز مردان ناخوش است
غیر دم سردی نمی بینم ز ابنای زمان
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۵
رفیق راه طلب، راه را رفیق خوش است
عقیق دست دعا اشک چون عقیق خوش است
گل سرسبد عالمی تو و چون گل
سلوک باید و نیکت به یک طریق خوش است
مرا که دیده دل جز بحسن معنی نیست
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۶
برد ز مجلس ما فیض آنکه خاموش است
زبان بود چو فروشنده، مشتری گوش است
بروی دل در فیض است لب فرو بستن
چراغ خانه باطن زبان خاموش است
مباش چین بجبین و، هرآنچه خواهی باش
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۷
تلاش برتری از حد، خلاف فرهنگ است
برون ز پرده چو شد نغمه، خارج آهنگ است
کم است وجه معاش تو، از زیاده روی
تو گر بزرگ نباشی، زمانه کی تنگ است؟
ز حرف نرم، دل دشمنان بدست آید
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۸
در دلت آن نه رشته امل است
چشم دید ترا رگ سبل است
خواجه را گو: برو بروها رفت
بعد از این آمد آمد اجل است!
حادثات جهان چو سیلاب است
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۹
گردباد از خودنمایی، روز وشب پا درگلست
جاده را ز افتادگی سر در کنار منزل است
برگ گل از خاکساری گشته خود سر در چمن
در بیابان خاربن، از سرکشی پا در گل است
بسکه طومار سخن پیچیده در دل مانده است
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۰
روزگار جامه دیبا و فرش مخمل است
کعبه دل را لباس درد دین مستعمل است
دام مکری زال دنیا را چو حب و جاه نیست
طره مرغول این غداره دود مشعل است
بازدارد راحت دنیا ترا از بندگی
[...]