گنجور

 
واعظ قزوینی

رفیق راه طلب، راه را رفیق خوش است

عقیق دست دعا اشک چون عقیق خوش است

گل سرسبد عالمی تو و چون گل

سلوک باید و نیکت به یک طریق خوش است

مرا که دیده دل جز بحسن معنی نیست

از آن لب شکرین نکته یی دقیق خوش است

بود اگر چه دعا، نیست خوش زاهل نفاق

بود اگر همه دشنام از صدیق خوش است

هنوز گلشن حسن تو بر سر جوش است

چه شد که سیب زنخدان، چوبه نمد پوش است؟

همان نهال تو سر گرم جلوه ناز است

اگر چه کاکل مشکین، چو شمع خاموش است

بدورت از نظر خلق تیربارانست

از آن ز جوهر خط، عارضت زره پوش است

زبان بسته نگهبان راز دل می باشد

حصار خانه ویران، چراغ خاموش است

ز صبح مرگ خبر میدهد، ولیک ترا

سفید گویی آیینه پنبه گوش است

مدار چشم اقامت اگر سلیمانی

ز خاتمی که شب و روز خانه بر دوش است

به گرمی دگران واعظ احتیاجم نیست

ک دیگ من چو خم می ز خویش در جوش است