گنجور

 
واعظ قزوینی

نه شوق منصب هندم، نه ذوق جاگیر است

که سیر چهره سبزان هزار کشمیر است

بهند سایه دیوار خویش خرم و شاد

نشسته شاه جهانم، غمم جهانگیر است

اگر قلمرو هستی شود پر از دشمن

چه غم که حلقه زنجیر، قلعه زنجیر است

گلش ز نعمت دیدار سفره گر دارد

بگاه جنگ هم ابروی او بشمشیر است

شوند خویش دو بیگانه باهم از ریزش

بدایه کودک بیگانه محرم از شیر است

فروتنی بخدا زودتر کند نزدیک

که زود قطع شود راه، چون سرازیر است

تهیه سفر مرگ در جوانی کن

که زاد و راحله راه دور شبگیر است

گرفته سنگ و سفال هوس زمین دلت

از آن نهال دعایت چنین زمین گیر است

مرو ببخت جوان طفل سان زره واعظ

که بخت اگر چه جوان است،زندگی پیر است

 
 
 
سلیم تهرانی

به بوی خرقه گلم در چمن عنانگیر است

ز شوق شال سرم را هوای کشمیر است

خزان به گلشن آزادگان ندارد راه

نشاط اهل قناعت، بهار تصویر است

در آن دیار همان به که پرسشت نکنند

[...]

نشاط اصفهانی

قرارگاه جهان بر مدار تقدیر است

عجب زخواجه که درگیر و دار تدبیر است

اگر بلطف بخوانند کبک صیاد است

و گر بقهر برانند باز نخجیر است

نه لطف خاصه ی طاعت نه خشم لازم جرم

[...]

آشفتهٔ شیرازی

لبش هنوز زطفلی نشسته از شیر است

که آهوی نگهش در کمینگه شیر است

علاج این دل شیدا ززلف آمد و بس

که گفت چاره دیوانه غیر زنجیر است

بدستم آن خم گیسو فتاد و طره زلف

[...]

صغیر اصفهانی

بگو به آنکه موفق بحسن تدبیر است

بخود مناز که این هم بحکم تقدیر است

بلی اگر نه به تقدیر بسته سیر‌ام ور

بگو که چیست ز تدبیرها عنان گیر است

بس اتفاق فتد اینکه با تمام قوا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه