گنجور

 
واعظ قزوینی

گردباد از خودنمایی، روز وشب پا درگلست

جاده را ز افتادگی سر در کنار منزل است

برگ گل از خاکساری گشته خود سر در چمن

در بیابان خاربن، از سرکشی پا در گل است

بسکه طومار سخن پیچیده در دل مانده است

تا رها گردیده از دست زبانم، در دل است

کافرم گر در دو عالم غیر او دارم کسی

در قیامت اوست خونخواهم که اینجا قاتل است

چون کنم با دوری جانان؟ که در بزمی که اوست

رنگ را از چهره عاشق پریدن مشکل است

دل ز خود بردار واعظ چون قد از پیری خمید

رخت بیرون بر، که دیوار بدن خوش مایل است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode